نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( شهریور ماه 1398 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه  نیلوبلاگ اي استان  نیلوبلاگ زنجان  نیلوبلاگ

 

*شماره نشست:53 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري شهریور  نیلوبلاگماه 98

*کتاب: گوشواره های آلبالویی* نویسنده: فریبا کلهر معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر:قدیانی* سال نشر:  1390 *موضوع: داستان  نیلوبلاگ های تخیلی

 

متن معرفی...

تابستان که شد مدرسه ها که تعطیل شدند آقای خانه خانواده اش را به سفر برد آنها پایشان را که از خانه بیرون گذاشتند و رفتند مسافرت اتو،اتو کشیدنش گرفت توی خانه راه افتاد و دنبال چین و چروک گشت به مبل گفت می خواهی صاف و صوفت کنم مبل که از داغی اتو می ترسید گفت ای وای نه کی تا حالا مبل را اتو کرده که تو می خواهی اتویم کنی اتو رفت سراغ لحاف و خواست اتویش کند که لحاف سرش داد زد برو کنار من که اتو لازم ندارم اتو وسط خانه ایستاد و اطرافش را نگاه کرد تا چیزی پیدا کند و چین وچروکش را صاف کند اما همه خودشان را جایی قایم کرده بودند یکهو کسی گفت،بیا لباس مرا اتو کن اتو برگشت و عروسک دختر صاحب خانه را دیدمبل با تعجب به عروسک گفت به من ربطی ندارد اما اتو لباس تو را میسوزاند عروسک گفت اتو حواسش هست مگه نه اتو خندید و گفت حواسم هست وقتی اتو داشت روی لباش عروسک بالا و پایین می رفت عروسک نشست ودر گوش مبل گفت نگران نباش اتو که به برق نیست سرد سرد است مبل و عروسک یواشکی به اتو خندیدن که در خیال خودش دارد چین وچروک صاف می کند.

 

*شماره نشست:53 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري شهریور  نیلوبلاگماه 98

*کتاب: دارام دارام عروسیه* نویسنده: سرور کتبی  معرفی‌کننده :هستی دودانگه

* ناشر:قدیانی* سال نشر:  1390 *موضوع: داستان  نیلوبلاگ های تخیلی

 

متن معرفی...

 

یکی بود یکی نبود یک سنجاب بود خیلی گرسنه بود رفت به جنگل میمون ها و زرافه ها داشتند میوه می خوردندسنجاب از درخت سیب بالا رفت اما وسط راه گفت نه نه این سیب ها خیلی ریزند از درخت پایین آمد از درخت گردو بالا رفت اما وسط راه گفت نه نه درخت گردو خیلی بلند است پایین آمد از درخت لیمو بالا رفت اما وسط   راه گفت نه نه این لیموها خیلی ترش اند پایین آمد باران بارید سنجاب نگاه کرد هیچ میوه ای روی درخت نمانده بود میمون ها و زرافه ها همه میوه ها را خورده بودند سنجاب گفت وای گرسنه ام حالا چی بخورم مورچه ای از را رسید و گفت یک دانه گندم دارم سنجاب دانه گندم را خورد و به شاخه های خالی نگاه کرد.

 

*شماره نشست:53 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري شهریور  نیلوبلاگماه 98

*کتاب: همه چیز را برای خودمان نخواهیم* نویسنده: حسین فتاحی معرفی‌کننده :نازنین دودانگه

* ناشر:ذکر* سال نشر: 1397 *موضوع: روابط اجتماعی در کودکان

 

متن معرفی...

 

یکی از شب ها ستاره دنباله دار به یک ماه برخورد کرد و ماه به داخل رودخانه یا دریا افتاد یک پسر که داشت در آنجا ماهی گیری می کرد و یک ماه را از آنجا بیرون کشید او ماه را به خانه خودش برد او ماه را در کنار خودش خواباند آنها خوابیدند ماه خیلی خوشحال بود که برای پسرک شعرهای قشنگی می خواند و برایش داستان می گفت و پسرک خوابش برد ماه رفته بود اون نه در آسمان بود و نه در زیر تخت خواب نه لا به لای بوته ها زیر سنگ های دریا هم نبود پسر دنبال ماه گشت و عاقبت فهمید که ماه دارد برای بچه ها لالایی میخواند یک دخترکی از تاریکی می ترسد و اتاق را برای او روشن می کند ماه برای پسرک فقیر که خیلی سردش بود آن را گرم کرد و برای دختر کوچولو داستان تعریف  کرد پسرک دلش نمی خواست که ماه برای همه باشد و یواشکی رفت ماه خودش را برداشت و به سمت خانه دوید بچه ها دنبال او می دویدند و می گفتند دزد دزد اما پسرک اعتنایی نکرد و رفت پسرک ماه را به اتاق خودش برد و در تخت خوابش برد ودر رابست بعد از آن شب ماه خیلی از دست پسرک ناراحت بود نور کمی داشت ورنگش کم شده بود شب بود ماه دوباره گم شده بود بچه ها با گریه سر او فریاد می زدند تو همان کسی هستی که ماه را دزدی پسرک گریه می کرد و می گفت من دزد نیستم ماه برای من است و به شما نمی دهم صدای آرام وقشنگی از زیر تخت بیرون آمد و می گفت ماه برای همه شماست ماه به پسرک همین را گفت پسرک ماه را به آسمان برد و ماه هر شب برای همه بچه ها داستان می گفت.

 

*شماره نشست:53 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري شهریورماه 98

*کتاب: روباه و خر بی مغز* نویسنده: محمود پور وهاب  معرفی‌کننده : محنا رجبی

* ناشر:عروج اندیشه* سال نشر:  1388 *موضوع: داستان های آموزنده

 

متن معرفی...

 

یکی بود یکی نبود روباهی در جنگلی زندگی می کرد و روزی گرسنه اش شد و با خودش گفت یک باغ انگور می شناسم که پر از انگورهای خوشمزه است و رفت و یکهو دید که صاحب باغ آنجاست و بین راه  پیر زنی را دید که داشت لباس ها یش را میشست و آن لباس ها برای خودش نبود و بعد لباس ها را خشک می کرد و به صاحبانشان بر می گرداند روباه نگاهی به  خر پیر زن انداخت خر داشت بوته های سبز جنگلی را می خورد و روباه گفت ای کاش من خر بودم  و بعد روباه به فکر فرو رفت و گفت نه اگر من خر شوم صبح تا شب باید کار کنم روباه با این فکر و خیال ها آرام وآرام وارد جنگل شد و یک هو شیر لاغر وبیمار را دید که در خانه اش خوابیده است و یکهو به فکر روباه چیزی آمد و رفت به شیر گفت چطوری سلطان جنگل حالت خوب است شیر جواب داد نه شیر گفت من فقط با گوش ومغز خر خوب می شوم و روباه گفت من این همه غذای با قیمانده شما را خورده ام و حالا شما غذای باقیمانده ما را بخورید و شیر با خشم روباه را نگاه کرد  و گفت تو روبای ناتوان چجوری می توانی به من کمک کنی جناب سلطان خداوند به هرکس توانایی داده است درست است که من زیاد توانا نیستم ولی هوشی زرنگ هستم  قربان اگر اجازه بدهید من یک خر را می شناسم و می توانم آن هارا با حیله گری بیاورم پیش شما گوش و مغزش را بخورید و ماهم شکمی از عزا در بیاوریم شیر با شنیدن حرف روباه گفت واقعا راست می گویی اگر خر را بیاوری تو را معاون خودم می کنم و یک روز هم نمی گذارم گرسنه بمانی روباه گفت جناب سلطان پس خودت را پشت درختی پنهان کن تا وقتی خر را می آورم شکارش کنید روباه رفت تا خر ر ا بیاورد روباه آهسته آهسته به سوی جنگل رفت و خر را دید و گفت حالت خوب است و گفت هر وقت من از این جا رد می شوم تو را اینجا می بینم که داری برگ و ساقه های درخت خشک را می خوری آه دلم برایت سوخت خر گفت صاحب من زن فقیر است و من صبح تا شب دارم برایش کار می کنم و جز این برگ های خشک به من چیزی نمی رسد دلم می خواهد بروم به جای خوبی و روباه گفت همین سال های پیش خری همین مشکلی را داشت و من او را به چمن زاری بسیار زیبا و خوش آب و هوا بردم و الان به خوبی زندگی می کنند خر گفت واقعا همچین جایی وجود دارد روباه گفت چرا باید دروغ بگویم آن خری را که به آنجا برده ام الان چاق و چله شده است و هر روز برای من دعا می کند خلاصه روباه آن خر را پیش شیر برد و شیر یکهوبه خر حمله کرد و خر فرار کرد او که هفته ها بود غذا نخورده بودطاقت گرسنگی را نداشت شیر نفس نفس زنان عذر خواهی کرد و گفت می دانم حق با تو است من نباید زود حمله می کردم به خر

 روباه رفت خر را پیدا کندو گفت شاید این بار هم با حیله گری آن را به اینجا بیاورم و روباه دوان دوان دوید و بین راه آن خر را دید و خر گفت به من نزدیک نشو وخر گفت ای روباه مکار فهمیدم که تو قصد کشتن من را داشتی روباه خندید و گفت این چه حرفی است که داری به من می زنی آن شیر سالهاست که شکار نمی کند خر گفت نخیر حرفت را باور نمی کنم مرا می خواهی به کشتن بدهی و خر گفت از کجا بدانم که راست می گویی روباه گفت خوشبختی به تو رو کرده است اگر با من به آن چمنزار بیایی سال های سال به خوبی زندگی میکنی ولی به خانه زن فقیر برگردی باید کار کنی باز خر حرف های روباه را باور کرد و خر به شیر نزدیک شد و بعد شیر خررا گرفت و آن را کشت و به روباه گفت که من می روم تا پنجه ها ی خریم را بشویم تو مواظب لاشه خر باش روباه زود گوش و مغز خررا خورد و بعد از این که شیر برگشت شیر گفت پس گوش و مغز خر کو روباه با بی خیالی گفت خر که از اول گوش و مغز نداشت شیر گفت مگر می شود گوش و مغز نداشه باشد و روباه گفت اگر مغز داشت که دوبار گول حرف های من را نمی خورد.

 

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 192 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:13