نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( شهریور ماه 98 )

ساخت وبلاگ

نشست های  کتابخانه ای استان  نیلوبلاگ زنجان  نیلوبلاگ

 

*شماره نشست:54 *شهرستان: ابهر*كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: شهریور  نیلوبلاگماه98

*کتاب: درام دارام عروسیه* نویسنده: سرور کتبی  معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر:قدیانی* سال نشر:  1390 *موضوع: داستان  نیلوبلاگ های تخیلی

 

متن معرفی...

 

یک بشقاب بود روی میز بشقاب پر از نقل بود یک شب صدایی آمد دارام دارام عروسیه ...روبوسیه...دانه های نقل شروع کردند به رقصیدن بعد یکی یکی از بشقاب بیرون پریدند و دویدند و دویدند تا به گنجشکی رسیدند گنجشک گفت <<کجا!>>گفتند دارام دارام عروسیه داریم میریم عروسی نی نای و نانای بکنیم بزنیم و برقصیم گنجشک یک تنبک داشت گفت منم میام گنجشک و نقل ها پریدند و دویدند .رفتند و رفتند تا به عروسی رسیدند دیدند وای چه بزن و بکوبی عروس نشسته بود رو صندلی داماد هم کنارش سفره عقد پهن بود گنجشک تنبک زد دیمبل و دیمو نقاره عروس چه نازی داره عاقد گفت عروس خانم وکیلم من عروس باصد ناز و ادا گفت بله نقل ها دست زدند پریدند رو سر عروس و از تور عروس سر خوردند و پایین آمدند بعد تا صبح نی نای و نانای کردند زدند و رقصیدند.

 

*شماره نشست:54 *شهرستان: ابهر*كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: شهریور  نیلوبلاگماه98

*کتاب: ملاقه تنبل* نویسنده: سرور کتبی  معرفی‌کننده : هستی دودانگه

* ناشر:قدیانی* سال نشر:  1390 *موضوع: داستان  نیلوبلاگ های تخیلی

 

متن معرفی...

 

یک شب دختری بود خوابیده بود و خواب یک اسب بلور را دید کالاب کالاب اسب بلور توی خواب دختر دوید اما یک دفعه لیز خورد و تالاپ از خواب دختر بیرون آمد اسب بلور هرچه گشت خواب دخر را پیدا نکرد باخودش گفت چکار کنم کجا بروم اسب بلور رفت تا به یک دیو سیاه رسید دیو خوابیده بود اسب پرید توی خواب دیو اما خواب دیو آنقدر تاریک بود که اسب ترسید و پا به فرار گذاشت اسب بلور رفت تا به یک مورچه رسید مورچه خواب بود اسب بلور پرید توی خواب مورچه اما خواب مورچه آنقدر کوچولو بود که اسب هر کاری کرد توی اون جانشد اسب بلور می رفت که یک دفعه صدای خنده شنید نوزاد خوابیده بود  و در خواب می خندید اسب پرید توی خواب نوزاد پر از خرس های مخملی بود اسب بلور گفت چه جای قشنگی خرس های مخملی گفتند میای بازی

اسب بلور دست دست خرس هارا گرفت و تا صبح با آنها بازی کرد.

 

*شماره نشست:54 *شهرستان: ابهر*كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع)*ماه برگزاري:شهریور  نیلوبلاگماه98

*کتاب: کار و کوشش رمز موفقیت* نویسنده: شرکت سیمای نور  معرفی‌کننده : محنارجبی  

* ناشر:براق* سال نشر: 1386 *موضوع: اخلاق اسلامی

 

متن معرفی...

 

پیامبر اکرم (ص)تازه به مدینه آمده بود و تمام اموالش را به نیاز مندان بخشیده بود یکی از اهالی مدینه که تازه مسلمان شده بود در تنگ دستی قرار داشت زنش با دیدن گرسنگی فرزندان به همسر خود گفت بهتر نیست از پیامبر (ص)کمک بخواهیم آن مرد ناچار خدمت پیامبر (ص)رفت و پیامبر همین که او را دید قبل از آنکه آن مرد حرفی بگوید فرمود هر که از ما کمک بخواهد به او کمک می کنیم ولی اگر دست به سوی دیگران دراز نکند  خداوند او را کمک خواهد کرد مرد با خود گفت شاید منظور پیامبر من باشم او از ههمان جا به خانه برگشت و جریان را برای زنش تعریف کرد مدتی گذشت و وضع آنها بدتر شد بار دیگر زنش گفت دوباره نزد پیامبر برو آن مرد بازهم نزد پیامبر رفت و باز هم همان جمله اول را شنید پس از مدتی آن مرد برای سومین بار خدمت رسول خدا رسید و باز همان جمله را شنید او به نزد همسایه رفت و کلنگی را به امانت گرفت و به صحرا رفت و هیزم زیادی را جمع آوری کرد سپس هیزم ها را در شهر فروخت با پولی که به دست آورده بود مقداری نان خرید و به خانه برد زن و بچه ها با دیدن نان ها بسیار خوشحال شدند و خدارشکر کردند از آن روز به بعد مرد فقیر هر روز به صحرا می رفت و هیزم جمع می کرد و آنها را به فروش می رساند او پس از چند روز با پولی که جمع کرده بود یک کلنگ خرید و کلنگ همسایه را پس داد روز به روز وضع مرد بهتر و بهتر شد تا اینکه توانست هم شتر و هم غلام بخرد چندی بعد آن مرد تبدیل به یکی از ثروتمندان شهر شد.

 

 

*شماره نشست:54 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: شهریورماه98

*کتاب: فرانکلین یک حیوان خانگی می خواهد* نویسنده: بورژوا پالت  معرفی‌کننده : هدیه دودانگه

* ناشر:پیک دبیران* سال نشر:  1386 *موضوع: داستان های تخیلی

 

متن معرفی...

 

فرانکلین از وقتی که بچه بود دلش می خواست یک حیوان خانگی داشته باشد و هر روز پیش پدر مادرش می رفت و می گفت من یک حیوان خانگی می خواهم و پدر مادرش به او می گفتند اگر بزگ شوی می توانی بخری فرانکلین پیش دوستانش می رفت دوستانش به او می گفتند گربه بخر یا می گفتند خرگوش بخر یا سگ بخر فرانکلین پیش پدر و مادر ش می رفت و می گفت که من این حیوان ها را می خواهم و پدر ومادرش می گفتند که این حیوان ها زحمت زیادی دارند  و فرانکلین پیش یکی از دوستان خوبش رفت و از دوستش مشورت کرد و پیش پدر مادرش رفت وگفت که من یک حیوان آرام می خواهم یک ماهی طلایی می خواهم و یک ماهی خرید و هرشب به خواب فرو می رفت.

 

*شماره نشست:54 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: شهریورماه98

*کتاب: دختری که هرگز اشتباه نمی کرد * نویسنده: رو بینستاین معرفی‌کننده : ستایش دودانگه

* ناشر:کتاب های پرنده آبی * سال نشر:  1394 *موضوع: اضطراب در کودکان

 

متن معرفی...

بئاتریس مثل هر روز پا شد صبحانه اش را خورد و به مدرسه رفت یک عالمه طرفدار از بئاتریس سوال می کردند و ازش می پرسیدند برای مسابقه آماده ای و گفت بله

تا جایی که هه به یاد آوردنداو هرگز اشتباه نکرده بود

به جای او برادرش یک عالمه اشتباه می کرد او مداد شمعی هارا می خورد و با لوبیا سبز نقاشی می کشید او با دوستانش آشپزی می کردند و او رفت تا تخم مرغ بیاورد ولی یکدفعه سر می خورد و به زمین می افتاد ولی او اشتباه نمی کرد و آنها را با دو دست گرفت نزدیک بود اشتباه کند او به این ماجرا خیلی فکر می کرد دوستانش روی دریاچه یخ زده بازی می کردند ولی بئاتریس نرفت او وسائلش را برداشت مثل موش بادکنک پر از آب و نمکدان و به سالن نمایش رفت آهن پخش شد و او شرو ع کرد به نمایش ولی ناگهان موش عطسه کرد و با چنگالش ببادکنک را تر کوندبئاتریس نمی دانست چه کاری باید بکند برای همین خندید و آهنگ قطع شد مردم همه با او خندیدند آن شب بئاتریس  خوابید صبح طرفداررانش نبودند و بعد از مدرسه با دوستانش به روی دریاچه یخ زده رفتند و افتادند و خندیدند و مردم او را بئاتریس صدا می کنند.

 

*شماره نشست:54 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: شهریورماه98

*کتاب: سفره پر برکت * نویسنده: شرکت سیمای نور کوثر  معرفی‌کننده : نازنین زهرا دودانگه

* ناشر:براق* سال نشر: 1386 *موضوع: داستان های اخلاقی

 

متن معرفی...

روزی پیامبر (ص)با دیگر مسلمانان در مزرعه مشغول کار بود که پسر جوانی به نام انس بن ابو طلحه صدای ضعیف پیامبر را شنید و توجه ضعف و گرسنگی ایشان شد انس به سرعت خویش را به خانه رساند و ماجرا برای والدینش تعریف کرد ابو طلحه رو به همسرش کرد و گفت ای زن هر چه داری آماده کن تا پیامبر را برای صرف ناهار دعوت کنیم زن گفت چیز زیادی ندریم ولی هر چه داریم آماده می کنیم ابو طلحه گفت پسرم انس به نزدپیامبر برو و او را برای ناهار دعوت کن انس نزد پیامبر رفت و سلام کرد پیامبر جواب داد علیکم السلام پسرم حتما ابو طلحه تو را فرستاده است تا ما را برای ناهار دعوت کنی انس با تعجب گفت درست است شما از کجا میدانید پیامبر فرمود مهم نیست برو به پدرت اطلاع بده که من به همراه اصحاب می آیم انس  به خانه برگشت و گفت قبل از آنکه پیامبر را دعوت کنم خودش می دانست و فرمود به همرا اصحاب خواهد آمد ابو طلحه گفت ای زن حالا با کمی غذا چه کنیم ما که دیگر چیزی نداریم ام طلحه گفت چرا نگران هستی خود پیامبر می داند ما غذای زیادی نداریم حتما خودشان فکری خواهند کرد.

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:13