نشست کتابخانه ای استان زنجان ( مرداد ماه 98 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان  نیلوبلاگ زنجان  نیلوبلاگ

 

 

 

*شماره نشست:50 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: مرداد  نیلوبلاگ ماه98

*کتاب: پرده گل دار* نویسنده: حسین فتاحی* معرفی‌کننده : زهرا قدیمی

* ناشر: قدیانی* سال نشر: 1394*موضوع: مذهبی

متن معرفی ..

 

حضرت محمد(ص)همراه امام علی (ع)به سفری رفته بودند وفاطمه بسیار دلتنگ پدر و شوهرش شده بود تنها که می شد به در و دیوار نگاه می کرد ولی با نماز خواندن خودش را آرام می کرد کمی فکر کرد و به بازار رفت یک پرده گل دار خرید سرراه یک نفر گردن بند می فروخت آن راهم خرید وبه خانه رفت تا اینکه صدای در درآمد پیامبر آمد و وارد خانه شد وقتی دید پرده گل دار آویزان کرده است و دید که گردن بندی بر گردن فاطمه است خیلی زود از خانه بیرون رفت فاطمه نگران شد و فکرکرد که به خاطر گردن بند و پرده بوده است آنها را داخل بقچه ای گذاشت و برد به پیامبر داد و گفت اینها را بفروشید وپولش را به فقیران بدهید پیامبر بسیار خوشحال شد

 

 

 

 

 

*شماره نشست:50 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: مرداد  نیلوبلاگ ماه98

*کتاب: غذای بهشتی* نویسنده: حسین فتاحی* معرفی‌کننده : تینا عزیزخانی

* ناشر: قدیانی* سال نشر: 1394*موضوع: مذهبی

متن معرفی ..

 

حضرت علی (ع)وقتی به خانه آمد خسته و گرسنه بود به بانو فاطمه گفت که من گرسنه هستم بانو فاطمه گفت هیچ چیز درخانه نداریم بچه ها هم گرسنه هستند حضرت علی به راه افتاد ومقداد را دید که در هوای گرم نشسته است دید مقداد ناراحت در گوشه ای دارد خود را نفرین می کند،مقداد همه چیز را برای حضرت علی گفت که بچه هایم گرسنه اند حضرت علی یک دینار را به مقداد داد برای بچه هایش غذا تهیه کرد وبرد حضرت علی دلش نمی خواست که دست خالی به خانه برود رفت به مسجد نماز ظهرش را خواند ماند تا نماز عصر رسول خدا به خانه حضرت علی داشت می رفت حضرت علی نیز به خانه بر می گشت رفت به خانه دید که غذا هست بانو فاطمه گفت غذای بهشتی است به خاطر حضرت علی که یک دینار را به مقداد داده بود خداوند  غذای بهشتی به آنهاداده بود.

 

 

 

*شماره نشست:50 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: مرداد  نیلوبلاگ ماه98

*کتاب: دست نگه دا دزد* نویسنده: هتر تکاوک* معرفی‌کننده : محدثه عزیزخانی

* ناشر: انتشارات فاطمی* سال نشر: 1396*موضوع: دزدی

متن معرفی ..

 

روزی آقای مزرعه دار به سگش مکس گفت می توانی دزد بگیری  مکس گفت چه شکلی است آقای مزرعه دار گفت نمی دانم اما تمام هویج ها،توت ها،لوبیاها،و گیلاس ها رادزدیده است برو و اورا بگیرمکس طنابی برداشت و رفت تا دزد رابگیردمکس راه زیادی نرفته بود که صدای وزوزشنید به دنبال صدا رفت تا به هویجی رسید روی هویج برگ های زیادی بود روی یکی از برگ ها حشره آبی رنگ کوچکی نشسته بود و برگ هویج را می جویید مکس به طرف حشره دوید اما حشره پرواز کرد و مکس صدا کرد دست نگه دار دزد خانم خرگوش در حالیکه دهانش پرازهویج بود گفت با من بودی مکس گفت نه با دزد حرف میزنم که همه هویج ها  وتوت ها وگیلاس ها و لوبیا ها را می خوردپرسید چه شکلی است گفت خیلی ریز است نمی توانی اورا ببینی  گفت پس اینطور است بهتر است زود به دنبالش بروی مکس پارسی کرد و دوید  حشره به ترتیب به طرف همه محصولات میرفت طرف توت و گیلاس و لوبیا رفت اما مکس هم همجنان به دنبالش می رفت خوک و بز و کلاغ ها هرکدام گفتند ما مواظب توت ها و لوبیا ها و گیلاس ها هستیم تو دزد را بگیرمکس به طرف حشره حرکت کرد اما حشره از بالای دیوار مزرعه به بیرون رفت مکس پشت سر حشره پارس کنان گفت برو که برنگردی!وقتی مکس به طرف طویله برگشت همه ازش پرسیدند دزد را گرفتی مکس گفت جوری ترساندمش تا دیگر برنگردد و مکس لبخند زنان به طرف آقای مزرعه دار رفت که خبر دهد و دوستانش برای شجاعت مکس جشن گرفتند.

 

 

 

 

*شماره نشست:50 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: مرداد ماه98

*کتاب: کسی پنگوئن گم نکرده* نویسنده: نسرین وکیلی دلو* معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: زعفرانی* سال نشر: 1391*موضوع: دوستی

متن معرفی ..

 

روزی روزگاری پسری بود که پشت در خانه اش پنگوئنی را پیدا کرد پسر که نمی دانست پنگوئن از کجا آمده اما می دید که هر جا می رود پنگوئن هم به دنبالش می آید پنگوئن خیلی ناراحت بود و پسر که فکر می کرد که او لابد گم شده است پس تصمیم گرفت به پنگوئن کمک کند پسرک به سراغ اداره اشیای گم شده وپیدا شده رفت اما کسی پنگوئن گم نکرده بود پسرک از اردک خودش هم پرسید ولی اردک راهش را کشید ورفت آن شب پسرک از ناراحتی خوابش نبرد دلش می خواست به پنگوئن کمک کند فردای آن روز فهمید که پنگوئن ها از قطب جنوب می آیند به طرف بندر دوید واز کشتی بزرگی خواست که آنها را به قطب جنوب ببرد ولی صدای سوت کشتی نمی گذاشت صدای ضعیف پسرک به گوش کسی برسد پس او وپنگوئن باید دوتایی تا قطب جنوب پارو می زدند پسرک قایق پارویی اش راازکمد درآورد بعد هرچیزی راکه ممکن بود لازم داشته باشند توی چمدان گذاشتند و باهم قایق را تا دریا هل دادند پسرک شبها برای پنگوئن قصه می گفت آنها چند روز تمام به طرف جنوب پارو زدند آنها در هوای خوب وبد دریا همچنان در حرکت بودند تا اینکه بلاخره به قطب جنوب رسیدند پسرک خوشحال بود اما پنگوئن حرفی نمی زد وقتی که پسرک به پنگوئن کمک کرد که از قایق پیاده شوددید که پنگوئن ناراحت است پسرک خداحافظی کرد وازآنجا دور شد حالا که پسرک تنها شده بود حس عجیبی داشت و هرچه فکر می کرد بیشتر متوجه می شد که اشتباه بزرگی کرده است پنگوئن اصلا گم نشده بود که فقط تنها بود فوری سرقایق را برگرداند و تند تند به طرف قطب جنوب پارو زد تا اینکه دوباره به قطب جنوب رسید اما پنگوئن کجا بود.با ناراحتی سوار قایق شد و رفت حالا دیگر به چه امیدی قصه بگوید چون دیگر کسی نبود که به قصه هایش گوش بدهد اما بعد چشم پسرک به چیزی روی آب افتاد که به طرفش می آمد پسرک خوب که نگاه کرد پنگوئن بود و به این ترتیب پسرک و دوستش به طرف خانه پارو زدند وباهم درباره چیزهای جالبی صحبت کردند

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 171 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:13