نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان(مرداد ماه 1395)

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استانزنجان

 

 *شماره نشست:  42  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مرداد 95

*کتاب:سعدی * نویسنده: اسماعیل هنرمند نیا * معرفی‌کننده: ملیکا عزیزخانی

* ناشر:سایه گستر* سال نشر:  1387       *موضوع: تاریخ

 

متن معرفی ...

ابو محمد مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی در سال 606 ه .ق  در یکی از محله های قدیمی شیراز به دنیا آمد.آموزشهای مقدماتی را در زادگاه خود ،شیراز فرا گرفت و برای اتمام تحصیلات به بغداد رفت.از بغداد به انگیزه ی دانش اندوزی ،رفتن به سرزمین های عربی را در پیش گرفت .پس از 35 سال به شیراز برگشت .بوستان به شعر و گلستان را به نثر آمیخته به شعر و دیوان اشعار از او به جای مانده است.مجموعه ی این آثار «کلیات سعدی» نامیده می شوند.سرانجام او در سال 692 دیده بر جهان فروبست.

 *شماره نشست:  42  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مرداد 95

*کتاب:مردی که یک گله مرغ و خروس نداشت  * نویسنده:احمد عربلو  * معرفی‌کننده:صبا دودانگه

* ناشر:محراب قلم  * سال نشر: 1391        *موضوع: ادبیات

متن معرفی ...

مرد تاجر هندی یک سال با فیل به مسافرخانه ای رفته بود و یادش رفته بود که پول یک مرغ و تخم مرغی را که خورده بدهد .بعد از شام به مسافرخانه نزد مرد مسافرخانه دار رفته و موضوع را گفت و مرد نیز به تاجر گفت که فردا پول دو مرغ و تخم مرغ را از او می گیرد.اما فکر شیطانی از جلوی چشمانش رد شد فردا بعد از ظهر کمی حساب کرد و به تاجر گفت پول شام امشب را نمی گیرم و پول شام سال قبلت هزار دینار می شود .تاجر گفت چرا من فقط یک مرغ و یک تخم مرغ خورده ام.مرد گفت اگر تو آن مرغ و تخم مرغ ها را نخورده بودی من آن تخم مرغها را زیر مرغم گذاشته بودم و الان هزار مرغ و هزار خروس داشتم.تاجر گفت بهلول را خبر کنیم .مرد گفت بهلول که دیوانه است ،اما تاجر گفت او از صدتا عاقل هم عاقل تر است .بهلول را خبر کردند اما تا بیاید خیلی خیلی طول کشید .بهلول آمد ؛مرد گفت چرا دیر آمدی؟ بهلول گفت :می خواستم گندم های جوشانده را بکارم .مرد خندیدو گفت :چطور!این هم همان بهلول عاقل است !بهلول گفت در شهری که مرغ پخته شده جوجه می دهد ،دانه ی جوشیده هم گندم می دهد.

 *شماره نشست:  42  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مرداد 95

*کتاب:چرا دگمه کوچولو گریه می کرد * نویسنده: گلاله محمدی* معرفی‌کننده:نازنین زهرا دودانگه

* ناشر:نگارینه* سال نشر:1385         *موضوع:روانشناسی(داستانهای تخیلی)

متن معرفی ...  

دگمه کوچولو خوشحال بود و آرزویش را با صدای بلند می گفت :من دگمه ی لباس با شکوه خواهم شد.من روی لباس زیبایی دوخته خواهم شد همان وقت دختر کوچکی دگمه را دید و او را پیش مادرش برد.وقتی نخ و سوزن او را به لباس عروسک دوختند.از نارحتی گریه کرد.عروسک که   از دوخته شدن دگمه را روی لباسش می دید خوشحال بود. عروسک می خواست با او دوست شود اما دگمه چشمانش را سفت بسته بود و فقط گریه می کرد.عروسک های دیگر با شنیدن صدای گریه ی دگمه سعی کردند او را آرام کنند اما دگمه جز صدای گریه و فریاد صدایی نمی شنید و چون چشمانش بسته بود کسی را نمی دید تا این که صدای گریه بلند تری همه را متوجه خود کرد.دختر کوچولو در حالی فریاد میزد آن ها مراباخودشان نمی برند.شر شر اشک میریخت عروسک ها دور او جمع شد و نگاهش می کرد با صدای خداحافظی مادر دخترکوچولو و بسته  شدن در خانه گریه بیشتر شد عروسک  نمی دانم چه کارکنم تا دختر کوچولو آرام شودآنها تصمیم گرفتند بازی روز قبل را تکرار کنند تا شاید دختر کچولو آرام گیرد یکی از عروسک ها با صدای بلند گفت اینجا یک قصر است من هم شاهزاده هستم عروسک دیگر فریاد زد دیروز تو شاهزاده بودی امروز نوبت من است که شاهزاده باشم دختر با شنیدن دعوا آها اشک های خود را پاک کرد و فریاد زد من بازی دیروز را دوست ندارم من غول هستم و همه ی شما را زیر پاهای خود له میکنم عروسک ها که تا آن روز غول بازی نکرده بودند هر کدام به طرفی دویدند تا قایم شودند عروسکی که دگمه روی لباس دوخته شده بودجلوآیینه ایستاد تا مناسب برای شدن پیدا کند دگمه کوچولو  آهسته چشمانش را گشود و با تعجب خود را بر روی لبا س زیبایی عر وسک دید دگمه از خوشهالی فریاد کشید فرار کن غول ما را دید دوست من عروسک فرار کن.

                                                                                                                                        *شماره نشست:  42  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مرداد 95

*کتاب: حضرت موسی (ع)* نویسنده: سیما ملک سیما * معرفی‌کننده:مهتاب دودانگه

* ناشر:راستی نو* سال نشر:1381         *موضوع: دین

متن معرفی ...

در روزگار قدیم پادشاهی در مصر بود که خیلی ظالم بود و ادعا می کرد که خداوند است .فرعون خواب عجیبی می بیند و تعبیر این است که پسری به دنیا می آید که فرعون را می کشد .به همین دلیل به سربازانش دستور می دهد هر پسری را که بدنیا امد بکشند.مادر حضرت موسی در زمان بارداری به غاری رفت و وقتی که کودکش متولد شد کنار نیل رفت و از نیزارهای آنجا سبدی بافت و حضرت موسی(ع) را در درون آن گذاشت و در رودخانه رها کرد چون می دانست که خداوند از او محافظت خواهد کرد .خواهر حضرت موسی که دید به دنبالش دوید تا ببیند برادرش به دست چه کسانی می افتد .در ان هنگام آسیه زن فرعون موسی (ع) را پیدا کرد  و چون بچه دار نمی شد با موافقت فرعون او را به فرزندی خودشان برگزیدند و موسی(ع) در قصر فرعون بزرگ شد و در آخر او را از بین برد.

*شماره نشست:  42  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مرداد 95

*کتاب:آقا کوچولوی نادان  * نویسنده:راجر هارگریوز * معرفی‌کننده:محمد دودانگه

* ناشر:گوهر دانش* سال نشر: 1379        *موضوع: روانشناسی(داستانهای تخیلی)

متن معرفی ...

آقا کوچولوی نادان داستان کسی است که در سرزمین پوچستان زندگی می کند. در این سرزمین همه چیز عجیب و غریب است و تقریبا هیچکس کار  خوب  و مفیدی انجام نمی دهد .در این سرزمین که رنگ درختان قرمز و رنگ چمن ها آبی است و به کسی که عجیب ترین کار را انجام دهد افتخار می کنند و جایزه می دهند با اینکه اصلا مفید نیست.در چنین سرزمینی «آقا کوچولوی نادان» در مسابقه ای  با سبز کردن برگ درختان برنده ی مسابقه می شود  جایزه می گیرد .ولی با اینحال انجام کارهای عجیب و بی فایده هیچ سودی برای کسی ندارد.

 *شماره نشست:  42  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مرداد 95

*کتاب:کلوچه های خدا * نویسنده:کلر ژوبرت * معرفی‌کننده:فائزه داودی

* ناشر:کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان * سال نشر:  1393       *موضوع: دین

متن معرفی ...

خرس کوچولو می خواستن از خدا بخاطر تمام زیبایی هایی که خلق کرده تشکر کند ولی نمی دانست چگونه؟ کلاغ به او پیشنهاد داد که برای خدا کلوچه بپزد.ولی جوجه تیغی گفت بهتر است با همه مهربان باشی خدا مهربانی را بیشتر دوست دارد.ولی خرس گفت مهربانی کار سختی است ایندفعه کلوچه میپزم ،مهربانی باشد برای بعد.و رفت و هفت کلوچه پخت و داخل سبد گذاشت. به کلاغ گفت حالا چه کنم کلاغ گفت آنها را بر روی تپه بگذار و برگرد تا خدا هنگام برداشتن آنها خجالت نکشد.آنها راه افتادند.در راه به بچه آهویی رسیدند او گفت چه کلوچه های خشمزه ای و خرس برای اینکه خدا را خوشحال کند یک کلوچه به او داد و با خود فکر کرد مهربانی هم کار سختی نیست.دوباره در راه با سنجاب ،راسو و بلدرچین برخورد کرد و به آنها نیز کلوچه داد.کلاغ به او گفت فقط دوتا کلوچه مانده بیا ان دو را باهم بخوریم.ولی باران شروع به باریدن کرد آنها به درختی پناه بردند .خانواده ی موش صحرایی هم در آنجا بودند ،خرس احساس گرسنگی کرد و لی دید که آنها گرسنه ترند .بخاطر همین آن دو کلوچه را تکه تکه کرد و به آنها گفت بفرمایید بخورید کلاغ زود یک تکه برداشت و خورد آنها هم خوردند خرس هم یک تکه برداشت ولی نخورد به راه افتادند تااینکه خرس به جوجه تیغی رسید و آن تکه را به او داد جوجه تیغی نیز وقتی آن را خورد مثل بقیه به خرس گفت چقدر خوشمزه بود خدا از تو راضی باشد .آفتاب درآمد و رنگین کمان زیبایی ظاهر شد .خرس کوچولو دیگر کلوچه ای نداشت که برای خدا ببرد ولی ته دلش مطمئن بود که خدا از او راضی است...

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 195 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 1:22