نشست هاي كتابخانه اي استانزنجان
*شماره نشست: 16 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري:اردیبهشت 96
*کتاب: روزی که مانیا پادشاه شد * نویسنده:عذرا جوزدانی * معرفیکننده: نازنین زهرا دودانگه
* ناشر:چکه* سال نشر:1392 *موضوع:روانشناسی
متن معرفی ...
یک روز مانیا پادشاه شد و تاجش را روی سرش گذاشت . او هرچه که مال پدر و مادرش بود را از لباس و وسایل و... برداشت و مال خودش کرد او حتی وسایل خانه را هم برداشت و مال خودش کرد . وقتی پدرش به اتاق مانیا آمد از دیدن آن همه چیز تعجب کرد . مانیا به او گفت من همه چیز دارم دیگر چیزی نداری به من بدهی پدرش سوت سوتک مانیا را به او داد و گفت دیشب با این سوت حسابی سر و صدا کردی الان که صبح شده هرچقد می توانی سود بزن . مانیا سوت را رفت و هی سوت زد او دیگر دلش هیچ چیز دیگری نمی خواست .
*شماره نشست: 16 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري:اردیبهشت 96
*کتاب:اشک تمساح * نویسنده: زینت السادات طباطبایی* معرفیکننده: صبا دودانگه
* ناشر:آخرین پیام * سال نشر:1384 *موضوع: علوم اجتماعی
متن معرفی ...
لیلا در خانه تنها بود تلویزیون را روشن کرده بود و برنامه می دید . تمساحی بود که غذایش خورد و شروع به گریه کرد ولی بچه هایش هم غذا می خوردند و وقتی تمام کردند آنها هم گریه کردند . در این هنگام یک پلیکان کوچک نزدیک تمساح شد . لیلا از خانه فریاد کشید پلیکان سریعتر برو . پلیکان با دیدن تمساح پرواز کرد . لیلا از این صحنه ترسید بیرون خانه دوید . و منتظر مادرش که به خرید رفته بود ماند. او تمام درها را باز گذاشت . مادرش آمد و او را در حیاط دید در حالی که هواسرد بود . لیلا به آغوش مادرش رفت . و گفت مادر تمساح ها حیوانات بدی هستند آنها شکار را می خورند و گریه می کنند . مادرش گفت ما وقتی غذا می خوریم بدنمان عرق می کند تمساح ها هم وقتی عرض می کنند از چشمانشان اشک می ریزد . و گفت در ضمن ما هم غیرعادی هستیم وقتی خانه گرم می شود در را باز می گذاریم و گرما هدر می رود و بعد هم گرمش می کنیم و هزینه ی هر دو را باید بپردازیم . لیلا متوجه حرف مادر شد و رفت تمام درها را بست و چراغ های اضافی را خاموش کرد . او موقعه ی خواب فکر کرد که اگر گاز نبود ما چگونه گرم می شدیم . این اولین شبی بود که لیلا با نگرانی می خوابید .
*شماره نشست: 16 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري:اردیبهشت 96
*کتاب: اولین مسابقه ی المپیک * نویسنده:برزو سریزدی * معرفیکننده: محنا رجبی
* ناشر:مبتکران – پیشروان * سال نشر:1391 *موضوع:روانشناسی
متن معرفی ...
1397 سال قبل از هجری شمسی مسابقه های المپیک شروع شد . مردم به احترام خدای زئوس در این مسابقات شرکت کردند تا برتری خود را نشان دهند . اول در این مسابقات فقط مسابقه ی دو وجود داشت ولی بعدها این مسابقات را گسترش دادند . و مسابقات مختلفی برگزار می شد مانند دوی چند نفره و طولانی ، کشتی ، بوکس ، ارابه رانی ، پرتاب نیزه و دیسک و... . یونانی ها تصمیم گرفتند هرچهارسال یک بار این مسابقات را برگزار کنند وبه بنده یک تاج بافته شده از برگ زیتون می دادند .
*شماره نشست: 16 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري:اردیبهشت 96
*کتاب:زمان تغییر * نویسنده:برزو سریزدی * معرفیکننده: زهرا قدیمی
* ناشر:مبتکران -پیشروان* سال نشر:1392 *موضوع:روانشناسی
متن معرفی ...
تصور کنیم که یک کرم پروانه هستیم که تازه از تخم بیرون آمده که « لارو » نامیده می شود . هفته ها در اطراف می خزیم و برگ می خوریم و یک کرم قوی می شویم .بعد روی یک شاخه ی محکم به خود پیله می بندیم که « شفیره » نامیده می شود .سپس به پروانه تبدیل می شویم و از شهد گلها تغذیه می کنیم . گاهی وقتها ، انسانها هم نیاز دارند تا زرندگیشان را تغییر دهند و بجای کرم پروانه شوند امام باید بدانند که زمان تغییر چه وقت است .
*شماره نشست: 16 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري:اردیبهشت 96
*کتاب: کیجا عروسک رکسانا * نویسنده:محمد نژد * معرفیکننده: ملیکا عزیزخانی
* ناشر:موسسه ی فرهنگی نشر رامین * سال نشر: 1382*موضوع:روانشناسی
متن معرفی ...
رکسانا که در کشور خارجی زندگی میکرد پدربزرگش برایش یک عروسک فرستاده بود این عروسک با بقیه ی عروسکها فرق داشت . موههای سیاهی داشت و لباس زیبایی که با پولکها تزیین شده بد . دامن و کلاهی هم داشت . رکسانا خیلی خوشحال بود از عروسک پرسید : عروسک قشنگم اسم تو چیست ؟ ولی کیجا غمگین بود و احساس تنهایی می کرد . وقتی که آنها به خواب رفتند . کیجا در خواب دید که رکسانا بر اسب سفید بالداری سوار است و از او دور می شود . حالا او مانده بود و تنهایی .بعد دید که وارد باغی آشنا شدند که صدای آشنا می آمد ولی همه رفتند و او باز تنها ماند . صدای غریبه ها داخل باغ پیچید رکسانا با اسب سفیدی از کنارش دور شد .کیجا از ترس فریاد کشید و با صدای خودش از خواب بیدار شد . همه ی عروسکهای رکسانا کنارش بودند . کیجا یک کلمه هم از حرفهای آنها را نمی فهمید . ناگهان صدای رکسانا آمد که می گفت کیجا کجایی آمده ام با تو بازی کنم .
کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 181 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 2:28