نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان( شهریور ماه 96 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

*شماره نشست:  18   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:شهریور  96

*کتاب:چه جشن تولدی؟! * نویسنده:پروین علی پور * معرفی‌کننده: نازنین زهرا دودانگه

* ناشر:وزارت آموزش و پرورش ،معاونت پرورشی، موسسه فرهنگی منادی تربیت* سال نشر:  1391*موضوع:روانشناسی

متن معرفی ...

زنبور کوچولو وقتی به خانه رسید دید که مادرش میز پر از خوراکی را چیده و اتاق را تزیین کرده ووقتی اورا دید گفت که امروز تولدش است . زنبور که خیلی بازیگوش بود این روز را فراموش کرده بود و یادش نبود که دوستانش را دعوت کند . بخاطر همین به مادرش گفت که می خواهد برود و آنها را دعوت کند . او از خاله سوسکه شروع کرد ولی وقتی به لجن زار رسید پشیمان شد . بعد سراغ حلزون رفت ولی یادش افتاد که حلزون خیلی آرام می رود و تا به جشن بیاید همه چیز تمام می شود . بعد سراغ ملخ رفت ولی دید که ملخ ها خیلی پرخور هستند و پشیمان شد .بعد سراغ جیرجیرک رفت ولی دید که جیرجیرکه آنقدر جیر جیر می کنند که صدایش را نمی شنوند .بعد سراغ پروانه رفت ولی پروانه که آنچنان زیبا بود و خوشگلی اش را به رخ همه می کشید . زنبور کوچولو گریه کرد ولی مادرش گفت چشمهایت را ببند و آرزو کن . زنبور آرزو کرد . بعد دید بیرون یه صدایی می آیید  متوجه شد که دوستانش برای تولدش می آیند . او رو به مادرش کرد و گفت آرزویم برآورده شد.

*شماره نشست:  18   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:شهریور  96

*کتاب:مرد خیاط و سوزن سحرآمیز * نویسنده:میترا گودرزی * معرفی‌کننده: صبا دودانگه

* ناشر: کیانا* سال نشر: 1379 *موضوع:روانشناسی

متن معرفی ...

مرد خیاطی در دهکده ی زندگی می کرد و پادشاه دستور داد که همه ی خیاطهای کشورش در قصر جمع شوند . او لباس کهنه ای داشت و پوشید و به طرف قصر رفت تمام خیاطها لباس فاخری داشتند . پادشاه به هر کدام از آنها یک اتاق با پارچه های رنگارنگ داد و تا بهترین لباس را برای عروسی دخترش بدوزند و اگر نتوانند مجازات شوند . خیاط که از روستای کوچکی آمده بود و همیشه لباسهای معمولی می دوخت اصلا نمی توانست لباس زیبا بدوزد با حوصله کارش را شروع کرد . ناگهان دید که یه پیر زن در کنار پنجره ایستاده او از مرد نان طلب کرد و مرد خیاط هم به او داد . پیر زن از ماجرا با خبر شد و مرد خیاط گفت توی در این سه روز مرا در غذایت شریک می کنی ؟ مرد خیاط قبول کرد . سومین روز بود پیرزن به مرد خیاط یک سوزن داد و به او گفت مادرم با این سوزن لباسهای زیبایی می دوخت این را بگیر و قول بده که وقتی خیاط مخصوص پادشاه شدی مرا فراموش نکنی . خیاط شروع که دوختن کرد و نیمه های شب تمام شد . صبح زود حاکم و سربازانش او را از خواب بیدار کردند و لباس را خواستند . لباس بسیار زیبا شده بود و می درخشید . از آن به بعد او خیاط مخصوص پادشاه شد ولی هرچه گشت نتوانست پیرزن را پیدا کند  بخاطر همین از آن به بعد به همه کمک می کرد .

*شماره نشست:  18   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:شهریور  96

*کتاب:نوازنده ی فلوت طلایی * نویسنده: دایان سویر* معرفی‌کننده: هدیه دودانگه

* ناشر:اردیبهشت* سال نشر: 1381 *موضوع:روانشناسی

متن معرفی ...

 

مردم شهر هاملین مدتها بود که گرفتار موشها شده بودند .در هرجا موش پر شده بود . حتی شهردار و اتاقش هم در امان نبودند .مردی وارد اتاق شهردار شد که یک فلوت دستش بود . او به شهردار گفت که او را از شر موش ها نجات می دهد و در ازای آن هزار دلار می گیرد و مرد فلوت زن فلوتش را برداشت و زد و همه ی موشها به دورش جمع شدند او همه ی موشها را به خارج از شهر برد و وقتی به رودخانه رسید به داخل آب رفت موشها هم پشت سرش بودند در این هنگام همه ی موشها غرق شدند . فلوت زن پیش شهردار رفت تا پولش را بگیرد ولی او گفت که تو کاری نکرده ای فقط کمی فلوت زده ای و ده دلار می شود .مرد فلوت زن گفت آن هم مال خودت ولی از کارت پشیمان می شوی . او فلوتش را برداشت و زد در این هنگام همه ی کودکان شهر به دنبال و راه افتادند و در کوهها گم شدند . مردم به شدت گریه می کردند ، شهردار نیز به کارش اعتراف کرد و چون پسرش هم همراه آنها بود نشست و گریه کرد . تا اینکه تعداد اشکهایش به هزارتا رسید . تا اینکه فلوت زن راضی شد و بچه ها را به خانه برگرداند و شهردار نیز پولش را به او برگرداند و فلوت زن از شهر هالمین دور شد .

 

*شماره نشست:  18   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:شهریور  96

*کتاب:تولد نخودی * نویسنده:مصطفی رحماندوست * معرفی‌کننده: زهرا قدیمی

* ناشر:شباویز* سال نشر: 1380 *موضوع:روانشناسی

متن معرفی ...

در زمانهای قدیم پیرمردی با همسرش در خانه ای زندگی می کردند. آنها با گذشت زمان صاحب بچه نشده بودند . پیر مرد به مزرعه می رفت و پیرزن در خانه کار می کرد . در خانه همسایه بچه ها به شادی می گذراندند و صدای بچه ها به داخل خانه ی پیرزن می آمد پیر زن تا امروز آنقدر به بچه نداشتنش قبطه نخورده بود و در حال آش پختن بود که ناگهان اشکش داخل آش افتاد . و با خوش فکر کرد کاش یه بچه اندازه ی نخود داشتم . آبگردان را که داخل آش برده بود ناگهان یکی گفت من را از آش بیاور بیرون دارم می سوزم پیرزن فکر کرد خیالاتی شده است ولی دوباره همان صدا آمد پیرزن دید که یک نخود از آش بیرون آمد و با آبگردان پیش پیرزن آمد . او باورش نمی شد که آرزویش برآورده شده . پیرزن به او گفت که خیلی کوچک است کاش یه ذره بزرگ بود . نخودی از او لباس خواست و پیرزن فوری برایش لباس دوخت و تنش کرد . نخودی به او گفت آیا کاری داری که انجام بدهم ؟ پیر زن گفت که می خواهم برای شوهرم در مزرعه آش ببرم . نخودی گفت که من میبرم . پیرزن گفت که تو به این کوچکی چجوری میخوای ببری ولی نخودی گفت که میبرم. پیرزن فکر می کرد که نخودی چگونه آش را به شوهرش می رساند ... . 

 

*شماره نشست:  18   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:شهریور  96

*کتاب:یاران آفتاب * نویسنده:محمد یوسفیان ، ف.ولایی * معرفی‌کننده: محنا رجبی

* ناشر:بنیاد فرهنگیحضرت مهدی موعود (عج)* سال نشر:1392  *موضوع:روانشناسی

متن معرفی ...

پیرمردی بود که به مزرعه اش می رفت و کشاورزی می کرد یک روز که به مزرعه اش رفته بود دید که خورشید نیست بر سرکوهی رفت تا با خورشید ملاقات کند . خورشید به او گفت که پشت ابرها رفته چون کسی به او توجه نمی کند و او پشت ابر رفته است . پیر مرد به او گفت اگر یک دسته آفتابگردان بکارم که به تو توجه کنند از پشت ابر بیرون می آیی؟ خورشید که نام گل آفتابگردان را شنید خوشحال شد و قبول کرد . پیرمرد بر اسبش سوار شد و دنبال دانه ی گل آفتابگردان رفت تا در جای زیادی گل آفتابگردان بکارد . او تخم های بسیاری جمع کرد و به طرف مزرعه اش رفت و دانه ها را کاشت . دانه ها سبز شدند او هر روز به یک یک آنها آب می داد . همه ی آفتابگردان ها زیبا گل کرده بودند و با رنگشان مزرعه را طلایی کرده بودند و همه منتظر مانده بودند تا خورشید پشت ابر به آنها نگاه کند .خورشید آمد و به یک یک آنها نور پاشید . دیگر هیچوقت خورشید پشت ابر نرفت چون همیشه گلها و گلهای آفتابگردان دست به دست هم داده بودند و نمی گذاشتند خورشید مهربان برای لحظه ای تنها بماند .  

 

*شماره نشست:  18   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:شهریور  96

*کتاب:دوچرخه * نویسنده:برزو سریزدی * معرفی‌کننده: هستی دودانگه

* ناشر:مبتکران،پیشروان* سال نشر:1391  *موضوع:علوم اجتماعی

متن معرفی ...

برادرم تازه دوچرخه خریده است . پدرم می خواهد که به او دوچرخه سواری یاد بدهد . امروز چرخهای کوچک دوچرخه را بازکردند و پدر و تامی مدت زیادی را به تمرین دوچرخه سواری پرداختند . من مدام آنها را از پنجره می دیدم که دوچرخه سواری می کنند . بالاخره تامی یاد گرفت که دوچرخه سواری کند و بعد از آن من و پدرم و برادرم تامی به دوچرخه سواری لذت بخشی پرداختیم.

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : كتابخانه,استان,زنجان,شهریور, نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 166 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 12:58