نشست هاي مدرسه ای استان زنجان ( مهر ماه 96 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي مدرسه ای  استان زنجان

 

*شماره نشست:19   *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مهر 96

*کتاب: هانسل و گریتل : * نویسنده: ژانت براون  * معرفی‌کننده: علی رضا یوسفی

* ناشر:اردیبهشت* سال نشر:1380   *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

در زمانهای قدیم در دهکده ای هیزم شکنی زندگی می کرد که دو فرزند به نامهای هانسل و گریتل داشت . او به حدی فقیر بود که غذایی برای خوردن نداشت و تصمیم گرفت فرزندانش را به جنگل ببرد و رها کند .  هانسل و گریتل در جنگل تنها ماندند ولی هانسل باهوش گفت من با سنگهای سفید در راه نشانی گذاشته ام تا مسیر خانه را پیدا کنیم . آنها به خانه رسیدند پدر و مادرشان خوشحال شدند ولی پدرشان گفت فردا هم آنها را میبرم جنگل بهتر است که از گرسنگی بمیرند . این بار گریتل بر روی زمین نان ریخته بود تا مسیر را پیدا کنند ولی پرندگان نان ها را خورده بودند و آنها در جنگل گم شدند . و همینطور که راه می رفتند خانه ای را دیدند که با خوراکی های شیرین درست شده بود . آنها تا می توانستند خوردند و یکدفعه پیرزنی سراغشان آمد و گفت بیایید داخل خوراکیهای بیشتری هست . آنها غافل از اینکه پیر زن جادوگر از وارد خانه شدند . جادوگر هانسل را در قفسی گذاشت و گفت در اینجا بمان تا چاق شوی من تو را بخورم و گریتل را برای آشپزی نگه داشته بود .یک روز جادوگر به گریتل گفت ببین اجاق داغ شده تا غذا بپزیم . گریتل گفت من از کجا بدانم ؟ پیر زن که خم شد تا اجاق را ببیند گریتل در اجاق را بست و پیرزن داخل اجاق رفت . و هانسل و گریتل از طلاها و خوراکیها برداشتند و به خانه یشان رفتند و پدر و مادرشان خوشحال شدند و آنها از آن موقع به بعد هیچ وقت گرسنه و فقیر نشدند .

 

*شماره نشست:19  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مهر 96

*کتاب:خانم ماه و چراغ راهنما  : * نویسنده: مهناز جلیلی   * معرفی‌کننده: امیر حسین عزیزخانی

* ناشر:نقش مانا* سال نشر:1383 *موضوع: علوم اجتماعی

 

متن معرفی ...

خانم ماه تمام شب همه جا را روشن کرده بود و حالا نزدیک صبح بود و می خواست برود استراحت کند ولی ناگهان صدایی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و دید که چراغ راهنمایی است که تازه به آن محل آمده . خانم ماه احوال او را جویا شد . چراغ از این ناراحت بود که سه چشم رنگی دارد.ماه به او گفت ناراحت نباش من مطمئنم که بعدا از داشتن سه چشمت خوشحال خواهی شد و به پشت ابر رفت . وقتی زمان شلوغی شهر شد چراغ راهنما دید که خیابان شلوغ است و مردم در خیابان هستند و ماشین هابا سرعت می روند او چشم سبزش را روشن کرد و همه ی ماشین ها با خوشحالی رفتند و عابران منتظر ماندند . بعد از مدتی دید حوصله ی عابران سر رفته چشم زردش را روشن کرد ولی عابران تکان نخوردند و خیابان خلوت شد . سپس چشم قرمزش را روشن کرد و ماشین ها ایستادند و عابران رفتند . چراغ از اینکه سه چشم داشت خوشحال شده بود از شادی فریادی کشید و صدایش به ماه رسید . و شب ماه برای او جشنی گرفت .

 

*شماره نشست:19  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مهر 96

*کتاب: ماجراهی نارنج و ترنج جیک جیکی بی گناه ( دسته گل های ترنج )  : * نویسنده: حمید عاملی * معرفی‌کننده: امیررضا یوسفی

* ناشر:بچه های سلام  * سال نشر:1379   *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

در سالیان پیش در روستایی زنی بچه  ی دوقلو به دنیا آورد و اسم آنها را وحید و حمید گذاشت و چون تپل بودند مردم به آنها نارنج و ترنج می گفتند . نارنج مهربان و حرف گوش کن بود ولی ترنج بازیگوش و شلوغ بود . یک رو پدرشان یه مرغ خرید و از آن چنتا جوجه درست کرد. نارنج و ترنج دوست داشتند فقط آنها را نگاه کنند ترنج دوس داشت دائما با یکی از جوجه ها بازی کند ولی پدرش می گفت که جوجه برای بازی کردن نیست و نباید به آنها دست بزنی . ترنج وقتی که در خانه تنها بود یک سبد آورد و یک جوجه را به دام انداخت وقتی که پدرش از بیرون برگشت دید که مرغ و خروسها در گوشه ای جمع شده اند و با جوجه ها سروصدا می کنند و یک سبد هم در آن حوالی هست که از زیرش صدای جیک جیک می آید . پدر رفت و جوجه را نجات داد و به نارنج گفت که حق ندارد به آنها دست بزند . ایندفعه ترنج یک شیشه ی مربا آورد و جوجه را در آن گذاشت و گفت دیگر صدای جیک جیکش به جایی نمی رود و در شیشه را بست و لای رختخواب گذاشت . و شب قبل از خواب رفت و شیشه را  درآورد ولی دید که جوجه تکان نمی خورد . مادر و پدر و نارنج وقتی این صحنه را دیدند بسیار نارحت شدند و ترنج نیز وقتی دید جوجه مرده تا صبح گریه کرد .

 

 

*شماره نشست: 19  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مهر 96

*کتاب: دوستان با محبت * نویسنده:مهدی عزتی چهار قلعه * معرفی‌کننده: انسیه عزیزخانی

* ناشر:نسل نو اندیش* سال نشر:1388   *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

صیاد مثل هر روز دامش را پهن کرده بود و منتظر بود تا دسته ای پرنده را به دام بیندازد . هرچه منتظر ماند چیز ی نشد . ولی ناگهان دید که دسته ای کبوتر به سمتش آمدند و چون گرسنه بودند دام را ندیدند و مشغول خوردن دانه ها شدند .ولی وقتی خواستند پرواز کنند خود را گرفتار دیدند طوقی به آنها گفت که باید باهم به یک سمت پرواز کنیم . آنها با هم به یک سمت پرواز کردند و درجایی دیگر نشستند . کلاغ که ناظر کارهای آنها بود دید که یک موش به کمکشان آمد و از بند رهایشان کرد . پس کلاغ تصمیم گرفت با موش دوست شود لاک پشت نیز با آنها دوست شد . آنها یک در جنگل بودند که دیدند آهویی گرفتار دام صیاد شده ، موش را خبر کردند و او را از دام رها کردند . صیاد که ماجرا را اینگونه دید لاک پشت را برداشت و گفت حداقل یک چیزی صید کرده باشم . کلاغ و موش و آهو تصمیم گرفتند لاک پشت را نجات دهند. کلاغ و آهو سر صیاد را گرم کردند و موش لاک پشت را نجات داد . صیاد هم وقتی ماجرا را اینگونه دید تصمیم گرفت از آنجا برود .

 

*شماره نشست: 19 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مهر 96

*کتاب: گرگ بی خبر * نویسنده: طاهره نیازمند * معرفی‌کننده: کیمیا محمدی پارسا

* ناشر:براق* سال نشر: 1385 *موضوع:دین

متن معرفی ...

سلام بچه ها من همان گرگی هستم که به دروغ گفتند حضرت یوسف (ع) را خورده . یعقوب دو همسر داشت همسر اول او ده پسر بدنیا آورده بود و همسر دوم دو پسر به نامهای بنیامین و یوسف بود . آنها در کودکی مادر خود را از دست دادند . یعقوب حتی اجازه نمی داد یوسف همراه ما برای بردن گوسفندان بیاید .  آن ده برادر گفتند که چطور می توانند از دست یوسف خلاص شوند . چاهی که در مسیر کاروانها و مسافران است بیاندازیم شاید کاروانیان او را پیدا کنند و با خود به مکانی دور ببرند .یعقوب که از حسادت برادران نسبت به یوسف آگاه بود و می ترسید که بلایی سر او بیاورند به آنها گفت می ترسم از یوسف غافل شوید و اتفاقی برای او بیفتد . بالاخره یعقوب اجازه داد . تصمیم گرفتند نقشه ی شوم خود را اجرا کنند . بهتر است پیراهن یوسف را از تنش در آورده و آن را با خون گوسفندی آغشته کنیم . و برادران به خانه برگشتند و با گریه نزد پدر رفتند و گفتند گرگ یوسف را خورده است .

 

 

*شماره نشست: 19  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:مهر96

*کتاب:سکسکه های غول کوچولو  * نویسنده: ویرجینیا مولر * معرفی‌کننده:ساغر عزیزخانی

* ناشر:شرکت انتشارات فنی ایران* سال نشر: 1388 *موضوع:روانشناسی

متن معرفی ...

تولد غول کوچولو بود همه ی دوستانش برای تولدش آمده بود و شادی می کردند که ناگهان غول کوچلو سکسکه گرفت و همه ی دوستانش برای کمک به او آمدند . پدرش او را چرخاند تا خوب شود ، خواهرهایش او را ترساندند تا خوب شود، هر کدام از دوستانش چیزی به او دادند ، یکی از دوستانش او را از پشت بلند کرد ولی هیچ کدام فایده ای نداشت . مادرش کیک را آورد تا ببرند و غول کوچلو با خود فک کرد که یک آرزو بکند او در دلش یک آرزو کرد و نفسش را در سینه حبس کرد و با شمارش دوستانش نفسش را آزاد کرد و شمع ها را فوت کرد و و با خوشحالی گفت آرزویم برآورده شد .

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 197 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت: 13:12