نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( سیزده آبان ماه )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

*شماره نشست: 20 ( سیزده آبان ) *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:13آبان  96

*کتاب: کلاغ ها مهربان هستند ؛ مهربان و تنها  * نویسنده: محمد رمضانی * معرفی‌کننده: نازنین زهرا دودانگه

* ناشر: سروش  * سال نشر: 1388  *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

روزی کلاغی در باغی پرواز می کرد که صدای قشنگی به گوشش رسید صدای چند قناری بود که برای گلی می خواندند . آنها با دیدن کلاغ ترسیدند و قایم شدند و گل نیز به لرزه افتاد و با کلاغ دوست نشد . کلاغ هم ناراحت شد و از آنجا دور شد . در مسیر خود یک مترسک را دید و پیش خودش گفت او حتما با من دوست می شود چون او هم مثل من زشت است . به مترسک گفت بیا با هم دوست بشویم ولی مترسک گفت من خیلی دوس دارم که با تو دوست شوم ولی با دوستی ما همه به من می خندند چون من ساخته شده ام تا پرندهها را از خودم دور کنمولی با این کار همه به من می خندند که نتوانسته ام تو را بترسانم . کلاغ از او خداحافظی کرد و رفت ناگهان دید صدای ضعیفی می گوید صبر کن برگشت از مترسک پرسید آیا با من بودی ؟ مترسک گفت نه و کلاغ به راه خودش ادامه داد . در راه دید که یه کلاغ بر روی درختی است به او گفت من کلاغ تنهایی هستن . آن کلاغ هم گفت من هم کلاغ تنهایی هستم . کلاغ قصه ی ما گفت پس بیا با هم دوست شویم ولی او گفت کلاغ ها همیشه تنها زندگی می کنند و دوستی ندارند چون هم قیافه و هم صدایشان بد است . و با کلاغ خداحافظی کرد و رفت . کلاغ تنها مانده بود و دل سیر گریه کرد و خودش را به صخره ی سیاهی رساند ناگهان چیزی به سرش خورد کلاغ ترسید و دید که یک سنجاقک است . سنجاقک به او گفت چرا صبر نمیکنی که به تو برسم من می خواهم با تو دوست شوم من از تو خوشم آمده . کلاغ خوشحال شد که دید کسی اینهمه راه را دنبالش آمده است . ولی سنجاقک دیگر نای حرف زدن نداشت و چشمانش را بست و دیگر باز نکرد . کلاغ او را بوسید و کاملا دور شد ولی دیگر احساس تنهایی نکرد .

 

 

*شماره نشست: 20 ( سیزده آبان ) *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:13آبان  96

*کتاب: شغالی که طاووس شد * نویسنده: مریم شریف رضویان * معرفی‌کننده: زهرا قدیمی

* ناشر: موسسه فرهنگی هنری طاهر* سال نشر: 1380  *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

در خانه ی رنگرز هم مثل بقیه ی خانه ها همه مشغول کار بودند و حیوانات خانه در حیاط می گشتند . شغال از دور مرغ و خروس ها را وارسی می کرد و پشت یک بوته کمین کرده بود تا سگ او را نبیند . شغال از پشت بوته ها به داخل حیاط پرید ولی پایش به چوبی گیر کرد و داخل خمره ی رنگرزی افتاد . با صداهای ایجاد شده سگ و بقیه ی حیوانات متوجه شغال شدند ولی شغال با سرعت به سمت جنگل دوید و وقتی خودش را در آب دید تعجب کرد که چقدر زیبا شده است . به میان جنگل رفت و مغرورانه راه رفت . هرکس از او پرسید که چه حیوانی هستی او گفت من طاووسم . بسیاری از حیوانات باور کردند ولی شغال پیر به او گفت ای شغال نادان اگر برای سیر کردن شکمت اینگونه شده ای بهتر است به سراغ شکار بروی . بسیاری از حیوانات او را رها کردند و یکدفعه باران بارید و همه ی حیوانات خیس شدند و شغال هم خیس شد و رنگها شسته شد و همه فهمیدند که او دروغ می گوید و یک شغال است .

 

*شماره نشست: 20 ( سیزده آبان ) *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:13آبان  96

*کتاب:من مشق شب محمود هستم * نویسنده: محمد حسین صلواتیان * معرفی‌کننده: هدیه دودانگه

* ناشر: به نشر ، کتابهای پروانه * سال نشر: 1395 *موضوع: ادبیات

متن معرفی ...

محمود در کنار خواهرش نشسته بود و مشق شبش را می نوشت . او به خواهرش گفت من فردا به مدرسه می روم اگر برنگشتم به مادر بگو که به جبهه رفته ام . خواهرش گفت اگر می خواهی به جبهه بروی چرا مشق می نویسی ؟ محمود گفت اگر به جبهه نرفتم لااقل مشقهایم را بنویسم . فردا صبح محمود به زیرزمین رفت و کیفش را قایم کرد و شناسنامه ی برادرش را که از او کوچکتر بود برداشت و به محل ثبت نام رفت . او با آن شناسنامه توانست به جبهه برود . او در جبهه هم مشق شب داشت که به صورت تمرین عملیاتی بود . بالاخره موقع رفتن به عملیات شد و محمود آخرین مشق شبش را که عملیات بود انجام داد و به شهادت رسید .

 

*شماره نشست: 20 ( سیزده آبان ) *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:13آبان  96

*کتاب: من کوله پشتی نورالله هستم * نویسنده: محمد حسین صلواتیان * معرفی‌کننده: نازنین دودانگه

* ناشر:  به نشر ، کتابهای پروانه * سال نشر: 1395 *موضوع: ادبیات

متن معرفی ...

نورالله نوجوان 13 ساله ی سمنانی بود که دوست داشت به جبهه برود ولی پدر و مادرش راضی نمی شدند . او مدام گریه می کرد و میخواست که اجازه بدهند . بالاخره توانست پدر و مادرش را راضی کند و با رضایت نامه به جبهه برود .  او با اینکه جسه ی ریزی داشت ولی مانند دیگر رزمندگان کوله پشتی به پشتش بسته بود و سریع حرکت می کرد و وقتی موقعه ی عملیات شد هم به خوبی می جنگید ناگهان خمپاره ی دشمن در حوالی نورالله پرتاب شد . ترکش هایی از خمپاره به کوله پشتی اش اصابت کرد و چون خیلی قوی بود از کوله پشتی رشد شد و سینه ی نورالله را شکافت و  نورالله به مقام رفیع شهادت رسید .

 

 

*شماره نشست: 20 ( سیزده آبان ) *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:13آبان  96

*کتاب: من بازو بند سعید هستم * نویسنده: محمد حسین صلواتیان  * معرفی‌کننده: محنا رجبی

* ناشر: به نشر ، کتابهای پروانه  * سال نشر: 1395 *موضوع: ادبیات

متن معرفی ...

سعید در ورزش زورخانه مهارت زیادی داشت و در سن هفت سالگی بازو بند قهرمانی گرفته بود و علاوه بر آن منش پهلوانی هم داشت . او وقتی سیزده ساله بود جنگ هم شروع شد . برادرش محمد به جبهه رفت و شهید شد . سعید هم بلافاصله بعد از برادرش به جبهه رفت تا جای او خالی نباشد و علیه دشمن بجنگد . او در جبهه هم با دوستانش در زمانهای مناسب به ورزش می پرداخت . و بازو بندش همیشه دور بازویش بود تا اینکه یک شب در کنار رود دجله شهید شد .

 

*شماره نشست: 20 ( سیزده آبان ) *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري:13آبان  96

*کتاب: چشمه ی خوشبختی * نویسنده: عطاء الله اشرف الکتابی * معرفی‌کننده: هستی دودانگه

* ناشر: فرهنگ امروز * سال نشر: 1378 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

در زمانهای قدیم در دهکده ای سالها بود که برف و بارانی نیامده بود و مردم دچار قحطی شده بودند . در این روستا پیرمرد دانایی همراه پسرش زندگی می کردند . در کنار این روستا کوهی بود که اهالی به آن کوه جادوگر می گفتند . این پیرمرد دانا به پسرش گفت این کوه قبلا کوه خوشبختی بود من حتم دارم که در آن چیزی هست که باعث خوشبختی ما و اهالی شود . پیر مرد و پسرش راهی کوه شدند و از جادههای ناهموار گذشتند و تا اینکه به جایی رسیدند که مقداری آب بود پیر مرد از آن خورد ولی پسر گفت من به راهم ادامه می دهم چون می دانم که این آب کم باعث خوشبختی نمی شود . پسر به راهش ادامه داد و پس از مدتی از کوه پایین آمد و به پدرش گفت در آن بالا آب بسیاری هست که بدون مسیر مشخص سرازیر است . پیر مرد و پسرش با کمک اهالی کانالهایی برای آن آب درست کردند و آب در روستا سرازیر شد و با این اتحاد همه ی مردم روستا به خوشبختی رسیدند .

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : كتابخانه, نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 171 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 19:06