نشست هاي مدرسه ای استان زنجان(بهمن ماه 96)

ساخت وبلاگ

نشست هاي مدرسه ای  استان زنجان

 

*شماره نشست:26  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: آقای ایمنی چه مهربونه * نویسنده: ساناز نامی * معرفی‌کننده: انسیه عزیزخانی

* ناشر:مهر کوروش ، شرکت ملی گاز ایران روابط عمومی * سال نشر:1385  *موضوع: علوم کاربردی

متن معرفی ...

چند روزی بود که هوا خیلی سرد شده بود . سارا تازه از خواب بیدار شده بود . به طرف پنجره رفت و با خوشحالی به مامان گفت مامان بیرون دارد برف می بارد . می توانم بروم کمی برف بازی کنم ؟ مامان از داخل آشپزخانه گفت اول بیا صبحانه ات را بخور بعد می توانی بروی . سینا هنوز خوابیده . چند دقیقه بعد سارا لباسهای گرمش را پوشید و برای بازی به حیاط رفت . سینا از خواب بیدار شد .مامان با لبخند گفت پسرم پرده های قبلی نازک بودند و برای هوای گرم مناسب بودند . سینا گفت جنس این لباسها از چیه ؟ آقای ایمنی گفت این لباسها از پشم بافته می شوند . در تابستان پشم گوسفندان را می چینند و به کارخانه می برند و در آننجا کاموا و پارچه های پشمی تولید می کنند . این ژاکت را می بینی این هم از پشم بافته شده است ولی این ها را نباید پوشید. پس ما نتیجه می گیریم که اگر از منابع طبیعی درست استفاده نکنیم برای نسلهای آینده چیزی از این منابع باقی نمی ماند .

*شماره نشست:26  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: مداد رنگی های من * نویسنده: مژگان میر محمد صادقی * معرفی‌کننده: ساغر عزیزخانی

* ناشر:جامه القرآن الکریم * سال نشر:1387  *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

فردا روز عید است و من خیلی خوشحالم ولی چون خیلی خسته ام زودتر خوابیدم تا فردا که به خانه  ی پدر بزرگ می رویم شاد باشم . صبح که از خواب بیدار شدم زیاد حوصله نداشتم . مادرم وارد اتاق شد من را که دید جیغ کشید . ناگهان پدرم وارد اتاق شد و گفت چیزی نیست آبله مرغان است . من خیلی ناراحت شدم که عید غدیر امسال را مثل سالهای قبل نمی توانم پیش پدربزرگ و بقیه باشم و تنها در خانه ماندم . پدربزرگ تماس گرفت و گفت جایت خالی است ولی چون بیماریت مسری است ما نتوانستیم به دیدارت بیاییم ولی چون حمید قبلا دچار این بیماری شده بود با مادرش به دیدارت می آید و مداد رنگی ای را که برایت خریده بودم را هم می آورد . حمید آمد و نقاشی ای را برایم کشیده بود را هم آورد و مدادرنگی ها را درآورد تا دوباره نقاشی بکشیم و من به شدت عصبانی شدم که حمید امانت دار نیست و و بدون اجازه از مداد رنگی من استفاده می کند . حمید هر چقدر به نقاشی کردن ادامه می داد من بیشتر حرص می خوردم تا اینکه با عصبانیت گفتم تو چرا امانت داری سرت نمی شود و می خواهی مداد رنگی های من را تمام کنی . حمید با تعجب گفت تو که از این اخلاق ها نداشتی در ضمن مداد رنگی هم به این زودی تمام نمی شود . و از درون کیفش یک بسته مداد رنگی درآورد و گفت بیا این برای تو است و ما داشتیم با مدادهای من نقاشی می کردیم و من واقعا شرمنده شدم و معذرت خواهی کردم .

 

*شماره نشست:26  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: می خواهم ساده زندگی کنم  * نویسنده: مرتضی امین * معرفی‌کننده: کیمیا محمدی پارسا

* ناشر:موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت  * سال نشر:1389  *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

 

پدربزرگ مثل همیشه مطالعه می کرد با دیدن من گفت علی جان بیا و درکنارم بنشین . او داشت زندگینامه ی امام را مطالعه می کرد وقتی کتاب را دیدم تصاویری از خانه ی امام بود که بسیار ساده و بی آلایش بود . پروانه هم از پنجره وارد اتاق شد و تصاویر را دید و گفت امام زندگی ساده ای دااشت و چند تکه وسیله داشت که کهنه بودند .ایشان حتی یخچال هم نداشت و وقتی برایش یک یخچال خریدند گفتند که خیلی بزرگ است آن را ببرید و یک یخچال کوچک تر برایم کافی است . یک بار هم که به ایشان یک فرش گرانبها هدیه دادند دو روز بر رویش نماز خواند و بعد گفت همان سجاده زوار درفته ی خودم بهتر است و دیگر از آن فرش استفاده نکردند . انها باهم گفتند که کاش مانند امام بودیم و ساده و راحت زندگی می کردیم .

 

*شماره نشست:26  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: زندگی مثل باد است * نویسنده: افسانه شعبان نژاد * معرفی‌کننده: علیرضا یوسفی

* ناشر:لوپه تو  * سال نشر:1395  *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

جان خیلی با ارزش است وقتی که جسم زنده است ، پر از جان استما نمی توانیم جان را در بدن خودمان ببینیم ولی می دانیم که هست.جان ، بدن را حرکت می دهد و این طوری به ما می گوید که هست و جان کمی شبیه باد است. ما باد را نمی بینیم ؛ اما می دانیم که هست ؛ چون برگها را تکان می دهد ، خار و خاشاک را به هوا میبرد و بادبادک را در آسمان به پرواز در می آورد. اما وقتی باد می رود همه چیز بی حرکت می ماند . وقتی که ما نمی توانیم حرکت چیزها را ببینیم ، یعنی باد رفته است . جان هم مثل باد است . وقتی از بدن کسی می رود ، او بی حرکت می شود . و دیگر نمی تواند چیزی را حس کند و کاری را انجام دهد. وقتی جان می رود ، یعنی کسی می میرد؛ ولی فراموش نمی شود و دیگران در قلبشان او را حس می کنند .وقتی جان کسی می رود ، ما غمگین می شویم . دلمان برای او تنگ میشود ؛ اما کارهایی است که می توانیم با انجام دادن آنها ، حالمان را بهتر کنیم . بعضی ها دعا می خوانند و گریه می کنند .بعضی ها با یادگاری ها زنده اند .بعضی ها با محبت به دیگران و یا در تنهایی هستند . جان می تواند مدت زیادی بماند ولی جان هر کس در زمانی می رود .

 

*شماره نشست:26  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: یک جعبه پر از دروغ  * نویسنده: ابراهیم زاهدی مطلق  * معرفی‌کننده: امیر حسین عزیزخانی

* ناشر:به نشر ( انتشارات آستان قدس رضوی ) * سال نشر:1380  *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

مراد در رختخوابش دراز کشیده بود و چون مقوا نداشت که کاردستی درست کند او باین فکر می کرد  که به سمت جعبه ی دروغش برود و یک دروغ تازه برای معلم درست کند . او عادت داشت که موقعه ی کاردستی یک دروغ شاخ و دم دار بسازد و تحویل معلم بدهد . او انقدر دروغ گفته بود که جعبه ی دروغش پر شده بود او هر وقت می خواست دروغ بگوید می رفت و داخل جعبه ی دروغش می نشست و یک دروغ می ساخت . یک دفعه ساعت دینگ دینگ کرد و ناگهان او معلم را روبروی خود دید که با لباس قصاب ها به سمتش می آید و در دستش یک قیچی است و گردنش هم یک ساعت دیواری اویزان است . معلم به او گفت باز که داخل جعبه ی دروغت نشسته ای چرا کاردستی درست نکرده ای . مراد گفت مقوا نداشتم . معلم با جعبه ی دروغ یک ماشین ساخت و به را ه افتاد تا به مدرسه برود . ناگهان مادر مراد او را بیدار کرد وقتی بیدار شد جعبه اش گوشه ی اتاق بود . مراد خوشحال شد و رفت تا قیچی را بیاورد .

 

*شماره نشست:26  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)      *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: شاعر و آفتاب  * نویسنده: سیروس طاهباز * معرفی‌کننده: امیر رضا یوسفی

* ناشر:کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان  * سال نشر:1369  *موضوع: ادبیات

متن معرفی ...

          پسرک همیشه به این فکر می کرد که آفتاب زمین را زیبا می کند و وقتی آفتاب می رود رنگ همه چیز از بین می رود و همه جا سیاه می شود . او تصمیم گرفت به قله ی کوه برودتا آفتاب را پایین بیاورد تا هیچوقت تاریک نشود . او به سمت کوه می رود خرگوش و خروسش هم به دنبال پسرک راه افتاده اند . همه چیز از آن بالا زیبا و سرسبز بود و تمام رنگها به چشم می خورد . وقتی پسرک به بالا رسید دیدکه خورشید در بالای کوه نیست و و کلی از آنجا فاصله دارد . او از آنجا خانه ها را دید که خیلی کوچک بودند . خانه های روستا مثل یک خط قهوه ای بودند همینطور خانه های روستای بغلی . آفتاب از آن بالا بسیار زیبا بود . آفتاب کنار پسرک آمد و با او حرف زد . خروس و خرگوش به همه ی درختان و حیوانات گفت که آفتاب با پسرک حرف زد و پسرک بزرگ شد و این داستان را نوشت .

 

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 258 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1396 ساعت: 15:20