نشست هاي مدرسه ای استان زنجان(بهمن ماه ویژه ی دهه ی فجر ) مدرسه شهید بختیاری شیورین

ساخت وبلاگ

نشست هاي مدرسه ای  استان زنجان

(بهمن ماه ویژه ی دهه ی فجر ) مدرسه شهید بختیاری شیورین 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: یک بوس برای گربه کوچولو  * نویسنده: کلیر فریمن * معرفی‌کننده: کیمیا بختیاری

* ناشر: ذکر ، کتابهای قاصدک  * سال نشر: 1392*موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

گربه قصه ی ما خیلی کوچولو و ناز بود . مادرش او را خیلی دوست داشت . همیشه او را ناز می کرد و بوس می کرد . یک روز گربه کوچولو وقتی مادرش او را ناز می کرد و بوس کرد از خواب بیدار شد و به بازی گوشی رفت . در راه پروانه ها و زنبورها و گلهای قشنگ را دید از درخت بالا می رفت و گنجشک را می دید توی سبزه ها می رفت و بازی می کرد و از دیدن آنها لذت می برد . وقتی خسته شد رفت بغل مادرش که او را خیلی دوست داشت . بوس کرد و او را لیسید و تمیز کرد و گربه تمام چیزهایی را که دیده بود برای مادرش تعریف کرد و بعد خوابید .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب:قصه های پیامبر (ص) و فرزندانش * نویسنده: نقی سلیمانی  * معرفی‌کننده: ابوالفضل بختیاری

* ناشر: آستان قدس رضوی ، شرکت به نشر ، کتابهای پروانه * سال نشر: 1385 *موضوع: دین  

متن معرفی ...

حضرت محمد (ص) که درود خدا بر او باد در دوران میانسالی با حضرت خدیجه ازدواج کرد و صاحب چند فرزند شد که همه ی این فرزندان در دوره ی کودکی از دنیا رفتند و یکی از این کودکان ابراهیم نام داشت که پیامبر (ص) بسیار او را دوست می داشتند . و همیشه به دیدنش می رفتند . روزی که به پیامبر (ص) خبر دادند که حال ابراهیم خوب نیست و پیامبر (ص) خود را به ابراهیم رساند و دیدند در آغوش مادر دست و پا می زند و او از دنیا رفت و پیامبر (ص) خیلی ناراحت شد و برای به خاک سپردنش آماده شدند . در قبرستان ناگهان آسمان تاریک شد و همه ی مردم ترسیدند و به همدیگر گفتند پسر پیامبر (ص) از دنیا رفته و به همین خاطر خورشید گرفته است . این خبر به گوش پیامبر (ص) رسید و ایشان ناراحت شدند و گفتند که این دروغ است و به خاطر پسر من نیست که آسمان تاریک شده است . و یکی از کارهای خداست و مردم هم باور کردند و گفتند محمد (ص) راست می گوید چون او محمد امین است .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: مامان بزرگ جدید * نویسنده: الیزابت اشتاین کلنر * معرفی‌کننده: زیبا بختیاری

* ناشر: هوپا  * سال نشر: 1395 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان کسی نبود . یک مامان بزرگ قدیمی بود با نوه اش فینی مادربزرگ از موهای نوه اش خوشش نمی آمد و مادربزرگ فینی همه ی کشورها را گشته بود و غذاهای همه ی کشورها را خورده بود و می دانست از چه مواد غذایی تهیه شده و برای فینی و خانواده اش غذاهای خوشمزه می پخت . امام مادربزرگ جدید از موهای فینی خوشش می آمد و فینی نمی دانست حرف کدام مادربزرگ را گوش دهد . و آشپزی مادربزرگ جدید خوب نبود . مادربزرگش مریض بود و فینی وظیفه داشت به مادربزرگش کمک کند مثلا در پوشیدن لباس و غذا خوردن و فینی دو تا مامان بزرگهایش را دوست داشت و ماهم باید همیشه بزرگترها را دوست داشته باشیم و به آنها احترام بگذاریم .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: تپلی به موقع می خوابه * نویسنده: زهرا خسروی * معرفی‌کننده: عرفان بختیاری

* ناشر: براق  * سال نشر: 1384 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود زیر گنید کبود یک خرس کوچولو با مادرش در جنگل زندگی می کردند . اسم این خرس کوچولو تپلی بود . تپلی هر شب تا  دیر وقت تلویزیون تماشا می کرد و صبح دیر از خواب بیدار می شد و یک روز صبح مادر تپلی با صدای بلند تپلی را صدا کرد و تپلی از خواب پرید و زودتر لباسش را پوشید و به طرف مدرسه دوید و دیر به مدرسه رسید و از خانم معلم خواست روی صندلی بنشیند و نشست و کم کم خوابش برد و تپلی داشت چرت می زد و معلم تپلی را دید و از او پرسید 4 + 4 چند می شود ؟ و تپلی از خواب پرید و همه ی بچه ها خندیدند و به تپلی گفت دفتر مشقت را در بیار و تپلی هر چقدر گشت دفترش را پیدا نکرد به معلم گفت صبح چون زود بیدار شدم دفترم را جا گذاشتم و معلم گفت فردا باید با مادرت بیایی و تپلی شروع به گریه کردن کرد . و معلم او را بخشید و گفت اگر زودتر بخوابی زودتر از خواب بیدار می شوی و کارهایت را انجام می دهی و زود به کلاس می آیی و معلم گفت همه ی این مشکلات از دیر خوابیدن است و تپلی به معلم قول داد که زودتر بخوابد و وقتی تپلی شامش را خورد رفت تا بخوابد و اما تپلی خوابش نبرد و دوباره پیش تلویزیون رفت و مادرش گفت تو به معلمت قول دادی که زود بخوابی و مادرش گفت برویم برایت کتاب بخوانم و مادرش کتاب را خواند و تپلی خوابش برد و وقتی صبح شد تپلی بیدار شد و صبحانه خورد و کتاب و دفترش را در کیفش گذاشت و به مدرسه رفت و وقتی که معلم آمد تپلی را دید و خوشحال شد .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: داستانهای فیلی و فیگی من هم بازی  * نویسنده: مو ویلمس * معرفی‌کننده: کوثر بختیاری  

* ناشر: پرتقال * سال نشر: 1395 *موضوع: هنرها

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود یک روز فیلی و فیگی داشتند والیبال بازی می کردند که یکدفعه یک مار سبز آمد و گفت من هم بازی . آنها هم قبول کردند ولی مار قدش کوچک بود و نمی توانست بازی کند برای همین فیلی و فیگی یک فکری کردند که مار را توپ کنند و با آن بازی کنند و مار هم قبول کرد و آنها با هم بازی کردند .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: رنگ زیبای خیال * نویسنده: ائرن بکر * معرفی‌کننده: سیده زهرا کوچکی

* ناشر: پرتقال  * سال نشر: 1396 *موضوع: هنرها

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یک دختری بود به نام ائرن بکر . تنها بود رفت پیش مادرش و گفت بیا بامن دوچرخه بازی کنیم ولی مامان داشت توی آشپزخانه غذا می پخت و با گوشی حرف می زد . رفت پیش بابا و گفت بیا با من بادبادک بازی کنیم ولی بابا هم سرش در کامپیوترش گرم بود . رفت پیش خواهرش و گفت بیا بامن توپ بازی کنیم . خواهرش هم مشغول گوشی بازی بود . او تنها رفت میان اتاقش و روی تخت نشست .روی زمین یک مداد شمعی کوچکی که برنگ قرمز بود را دید بلند شد و آن مداد شمعی را برداشت و یک در کشید رفت داخل در و دید که در یک جنگل زیبا و سرسبزی است . از آنجا رفت پیش رودخانه ای و یک قایق کشید و سوار آن شد و رفت میان قصر و به نگهبانان دست تکان داد .او به آخرهای قصر رسید وقتی می خواست از آنجا سقوط کند فوری از مداد شمعی اش استفاده کرد و یک بالن کشید و سوار آن شد کمی که از قصر دور شد از نگهبان ها خداحافظی کرد . سر راهش دو سرباز و یک پادشاه را دید که یک پرنده را می گیرند و آن را در قفس می اندازند . او از بالن فرار کرد و رفت پیش قفس پرنده و او را برداشت و آزادش کرد . پادشاه آمد و مداد شمعی او را برداشت و از آن بالا به پایین انداخت و خودش راه م در یک قفس انداختند . آن پرنده رفت و مداد شمعی را آورد و به ائرن بکر داد و او با خوشحالی یک فرش کشید و رفت بالا و از قصر گذشتند و رسیدند به خانه  ی پرنده و آنها در خانه پرنده را باز کردند و با پرنده چنتا مداد شمعی برداشتند و یک دوچرخه کشیدند و باهم بازی کردند .

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: کیسه ی در بسته * نویسنده: افسانه شعبان نژاد * معرفی‌کننده: سجاد بختیاری

* ناشر: نهاد کتابخانه های عمومی کشور ، موسسه انتشارات کتاب نشر  * سال نشر: 1392 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

 

خاله موشه داشت برای خوش قدم می زد که دید که کیسه ی بزرگ در بسته در علف ها افتاده است او با خوشحالی با خودش گفت حتما در آن غذای زیادی وجود دارد و کیسه را برداشت  و  با خودش برد وقتی به خانه اش رسید گفت این غذای زیادی است بهتر دوستانم را هم با خبر کنم همسایه ها را خبر کرد و همه دور کیسه جمع شدندو شادی کردند کلاغه گفت همه ی خوراکی اش برای خودم است و پرواز کرد و نخ بسته را باز کرد و آن بسته که باکنک بود به این طرف و آن طرف رفت و بادش خالی شد و روی زمین افتاد . خاله موشه با خجالت گفت فکر کردم داخل آن غذا است . ناگهان بادی آمد و بادکنک را پر از باد کرد و آنها هم نخش را بستند و هرچه خوراکی داشتند آورند و باهم خوردند و با بادکنک بازی کردند .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: رودخانه ی من کجاست ؟  * نویسنده: برزو سریزدی * معرفی‌کننده: سید محمد مهدی کوچکی

* ناشر: مبتکران ، پیشروان  * سال نشر: 1391 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

روزی دلفین در حال شنا بود که دید تمساحی روی تخته ای موج سواری می کند . دلفی به سمت او رفت . تمساح گفت آیا تو رودخانه ی من را ندیده ای ؟ دلفین گفت رودخانه ی تو کجاست ؟ تمساح گفت جایی است که در آن آب شیرین و گوارا وجود دارد و مثل دریا وسیع نیست و موجهایش هم اندازه ی دریا قوی نیست . دلفین به او گفت آیا آنطرف دهانه ی رودخانه ی تو نیست ؟ تمساح نگاه کرد و دید درست است پس از دلفین تشکر کرد و رفت .

 

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: فرانکلین و رعد و برق * نویسنده: پالت بورژوا * معرفی‌کننده: فاطمه اسماعیل زاده بختیاری

* ناشر: آبادایران * سال نشر: 1396 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

فرانکلین آماده شد تا به خانه ی دوستش روباه برود از مادرش پرسید آیا هوا طوفانی نیست چون من از طوفان می ترسم . مادرش گفت فعلا که هوا خوب است و فرانکلین کلاه و چتر و چراغ قوه اش را برداشت و به راه افتاد و وقتی پیش روباه رسید به او گفت هوا ابری است بیا به خانه برویم . روباه گفت من می خواهم به ابرها نگاه کنم . شاهین و سگ آبی هم در آنجا بودند . آنها باهم بازی کردند تا اینکه باران شروع به باریدن کرد . روباه به آنها گفت با من بیایید تا به خانه ی درختیمان برویم و ناگهان صاعقه و رعدو برق هم شروع شد . مادر روباه به آنها گفت زودتر به خانه بیایید چون رعد و برق همیشه درختان و ساختمان های بلند را هدف قرار می دهد . آنها به خانه رفتند و رعد و برق شدیدتر شد و هوا طوفانی شد . فرانکلین به شدت ترسیده بود و زیر لاکش قایم شده بود . و هر چقدر دوستانش اصرار کردند که بیرون بیاید نشد . تااینکه دوستانش به او گفتند این صدای غول های اسمان است و بالاخره رع و برق و طوفان و باران قطع شد و فرانکلین از زیر لاکش بیرون آمد . و با دوستانش خندیدند .

*شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: اختلاف دزد و دیو  * نویسنده: موسسه فرهنگی هنری طاهر  * معرفی‌کننده: فاطمه بختیاری

* ناشر: موسسه فرهنگی هنری طاهر  * سال نشر: 1380 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

در دهی زاهدی بود که کی از پیروانش به او گاوی را پیشکش کرد . زاهد ریسمان گاو را گرفت تا به خانه ببرد . در آن نزدیکی دزدی بود که زاهد را تعقیب می کرد تا گاوش را بدزدد و یک دیو هم بود که می خواست جان زاهد را بگیرد . دیو از قصد دزد آگاه شد و دزد هم از قصد دیو با خبر شد . آنها دنبال زاهد راه افتادند تا اینکه زاهد وارد حیاطش شد و برای گاو علف ریخت و خودش به خانه رفت تا استراحت کند . دیو با خودش فکر کرد بهتر است اول او را بکشد چون با دزدی دزد ممکن بود همسایه ها با خبر شوند . دزد هم همین فکر را کرد . آنها باهم اقدام به کارهایشان کردند ولی دعوایشان شد چون هرکدام می خواست زودتر کار خودش را انجام دهد . دزد بلند فریاد زد ای زاهد دیو برای کشتنت آمده و دیو هم گفت او هم برای دزدیدن گاوت آمده . همسایه ها خبردار شدند و به کمک زاهد آمدند و دزد و دیو به سرعت فرار کردند .

 

 *شماره نشست:27  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    *ماه برگزاري:بهمن ماه 96

*کتاب: چاه پرخطر * نویسنده: موسسه فرهنگی هنری طاهر  * معرفی‌کننده: امیر حسین بختیاری

* ناشر: موسسه فرهنگی هنری طاهر  * سال نشر: 1380 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

روزی مردی در بیابانی راه می رفت ناگهان شتری به او حمله کرد و او از ترس شتر دوید تا به چاهی رسید به داخل چاه رفت و دستش را به ریسمانی گره کرد و پایش نیز روی چیزی افتاد .شتر رفت او نگاه کرد و دید پاهایش روی چند مار است . وقتی پایین چاه را نگاه کرد اژدهای عصبانی ای را دید و از بالا دید که چند موش ریسمان می جوند و ناگهان کندوی عسلی را دید او یک انگشت از عسل برداشت و در دهانش گذاشت و خوشش آمد و هی خورد تا اینکه ریسمان پاره شد و به کام اژدها افتاد .

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 234 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1396 ساعت: 15:20