نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( دی ماه 97 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استانزنجان

 

*شماره نشست:38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: خرگوش بازیگوش * نویسنده: علاء جعفری  * معرفی‌کننده:  مریم دودانگه

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

روزی روزگاری خرگوشی با چهار تا از بچه های خود در جنگلی زندگی می کرد او برای خرید به شهر رفت و به یک یک بچه ها گفت که می توانند در اطراف جنگل بازی کنند ولی به مزرعه ی آقای مکرگرگور نزدیک نشوند . سه تا از بچه ها که اسمهایشان فلاپسی ، ماپسی و کاتن تیل بود به جنگل رفتند و مشغول چیدن تمشکهای وحشی شدند ولی پیتر که خرگوش شیطونی بود به طرف مزرعه ی آقای مکر گرگور نزدیک شد و مشغول خوردن کاهو و تربچه ها شد که یکدفعه آقای مکرگرگور اون رو دید و دنبالش کرد . پیتر تا توانست فرار کرد اون کفش هایش را جا گذاشت ولی ناگهان در کنار انگورها که توری بود گیر افتاد دکمه های کتش به تور گیر کرد . آقای مکر گرگور با کیسه ای به او نزدیک شد . دو تا از گنجشک های مزرعه به او کمک کردند تا اون کتش را درآورد و دوباره پا به فرار گذاشت . او اینبار به انبار رفته بود و در آبپاشی قایم شد ولی دوباره آقای مکرگرگور اون رو پیدا کرد و پیتر پا به فرار گذاشت . اینبار آقای مکرگرگور از دنبال کردن او خسته شد . ولی پیتر راه را پیدا نمی کرد . هر جا گشت در مزرعه را نمی دید . از هر حیوان دیگر هم که می پرسید را ره به اون نشان نمی دااد . ناگهان در مزرعه را پیدا کرد از زیر در خودش را به بیرون کشید و تا می توانست به طرف خانه ی درختیشان دوید همینکه به در خانه رسید خود را به داخل انداخت و همانجا خوابش برد . و مادر دید که او کت و لباسش را جا گذاشته و خیلی ناراحت است پس برای چای بابونه دم کرد و کمی هم سوپ برایش پخت ولی سه بچه خرگوش آن شب نان و شیر و تمشک خوردند و آقای مکرگرگور هم با کت و کفش خرگوشه یک مترسک وسط مزرعه درست کرد .  

 

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: گنجشک زیرک * نویسنده: علاء جعفری * معرفی‌کننده: محنا رجبی

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

مردی در جنگل راه می رفت و خیلی گرسنه بود . ناگهان صدایی شنید و رفت دید که گنجشکی توی تور افتاده است آن مرد گنجشک را بیرون آورد و محکم او را گرفته بود و گنجشک هر چه تلاش کرد نتوانست پرواز کند .گنجشک فکر می کرد که او را در قفسی نگه می دارد و آن را قاتی پرندگان دیگرش می کند . گنجشک تصمیم گرفت که ساکت نماند و با مرد صحبت کند . سپس گفت ای مرد برای من چه تصمیمی گرفته ای مرد جواب داد من می خواهم از تو یک سوپ خوشمزه بپزم . گنجشک گفت هر چه غذا می خواهی و پرنده من جای آنها را به تو نشان می دهم امام من را ول کن بروم . مرد گفت به جای آن چه چیزی می خواهی . گنجشک گفت من را آزاد کن . مرد گفت باشه و آن مرد گنجشک را آزاد کرد تا جای گنجشک ها را نشان دهد . مرد خیلی خوشحال شد و به بشقابهای پر از گوشت فکر می کرد تا اینکه به لانه ی گنجشک ها رسیدند . مرد به گنجشک می گفت تو راستگویی از تو خوشم می آید . گنجشک به مرد گفت چرا کاری نمیکنی تا برای خودت پول دربیاوری مرد گفت کار کردن خیلی سخت است من خسته می شوم . و سپس گنجشک پرواز کرد و رفت و مرد آن را صدا زد و گفت کاش تو را آزاد نمی کردم . گنجشک به مرد گفت آیا این مثل را شنیده ای که می گویند : « یک گنجشک در دست از ده گنجشک روی درخت بهتر است . »

 

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: جویبار دلسوز * نویسنده: علاء جعفری * معرفی‌کننده: نازنین زهرا دودانگه   

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

کلاغ کوچولو زیر سایه ی درختان بلند به بازی مشغول شد . دوستش سنجاب گفت از مسابقه ی بین کلاغ و سنجاب چیزی شنیده اید . حالا با برگزاری این مسابقه در تاریخ ماندگار شود . کلاغ و سنجاب بر سر شیوه ی مسابقه با هم توافق کردند و آنها مقرراتی گذاشتند و نباید آنها را زیر پا بگذارند و بقیه ی دوستانشان آنها را تشویق می کردند و پایان مسابقه کنار چشمه پایان می رسد . سنجاب پرید کلاغ هم پرید تا به جویبار رسیدند و کلاغ می خواست پرواز کند تا از جویبار بپرد ولی فکر کرد این کار مخالف قوانین است و سنجاب هم به جویبار رسید و فکر کرد مثل همیشه از درخت بالا برود و از درخت بپرد . سنجاب و کلاغ کنار جویبار ایستادند و به دنبال یک راه حل می گشتند و جویبار گفت من شما را به آرامی به آن طرف می برم تا مسابقه را تمام کنید .. این کار را به خاطر اینکه قوانین را زیر پا نگذارید و تماشاچیان منتظر آمدن آنها بودند همه کلاغ و سنجاب را تشویق کردند و به آنها هدیه دادند و به آنها گفتند خیلی از این مسابقه خوششان آمده است .

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: بوبی بیخیال * نویسنده: علاء جعفری * معرفی‌کننده: زهرا قدیمی

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

آن روز روز تازه ای بود و خورشید لبخند می زد . همه جای گلزار و لانه ها را روشن کرده بود . امروز معلم در مدرسه گفت بچه ها امروز دندان پزشک می خواهد به مدرسه بیاید تا دندان های شما را معاینه کند وقتی آقای دکتر وارد می شود ساکت باشید و به او سلام کنید . دکتر به مدرسه رسید و کیف و وسایل معاینه را روی میز گذاشت و آقای معلم به دکتر خوش آمد گفت و برای او یک صندلی آورد . آقای دکتر به پرنده کوچولو گفت زیاد شکلات می خوری چون یکی از دنداهایت پوسیده . به خرگوش گفت نگران نباش یکی از دندانهایت دارد می افتد . نوبت به بوبی رسید دکتر به او گفت دندانهای تو خیلی قوی و سالم است و معلوم است خوب از آنها مراقبت میکنی . وقتی زنگ مدرسه خورد بوبی به سرعت به خانه رفت تا ماجرا را برای مادرش تعریف کند . مادرش مشغول پختن غذا بود وقتی غذا را آورد یه استخوان خیلی بزرگ به بوبی داد و بوبی گفت چون دندانهایم قوی است این استخوان زا می شکنم و ناگهان دندانهایش درد گرفت و مادرش او را پیش دکتر گفت و دکتر گفت دیگر هیچوقت با دندانهایت استخوان نشکن .

 

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: فرانکلین در تاریکی * نویسنده: پالت بورژوا * معرفی‌کننده: تینا عزیزخانی  

* ناشر: آبادایران* سال نشر: 1395 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

فرانکلین می تواند به تنهایی از کنار رودخانه به داخل آب بپرد . فرانکلین می ترسد که در لاکش برود به همین دلیل همیشه لاکش را با خودش می برد .فرانکلین فکر می کند در لاکش هیولا یا حیوان ترسناکی وجود دارد . یک روز فرانکلین به راه افتاد و به اردکی رسید اردک هم از یک چیزی می ترسید فرانکلین گفت من از تاریکی می ترسم . رفت و به یک شیر رسید فرانکلین گفت من از غرش نمی ترسم . بعد پیش آقای پرنده رفت و او همه ی داستان ترسیدن خودش را تعریف کرد . بعد پیش خرس قطبی رفت و همین کار را کرد . فرانکلین خسته بود به خانه رفت تا کمی استراحت کند . مادرش گفت توانستی از کسی کمک بگیری بعد هم فرانکلین همه ی ماجرا را برای مادرش تعریف کرد بعد شب شد بعد از شام فرانکلین باید تو لاکش می خوابید . فرانکلین دیگر از لاکش نمی ترسید و داخل لاکش که مطمئن بود چیزی ندارد خوابید .  

 

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: بسم الله الرحمن الرحیم گفتن قبل از هر کاری * نویسنده: مصطفی کریمی * معرفی‌کننده: هدیه دودانگه

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1395 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

یک روز یه زهرا خانوم که شیطونک گولش زده بود و بهش می گفت که کارهای بد بکن بعد زهرا هم گول خورد و کارهای بد انجام داد . بعد شیطونک وقتی که می دید زهرا داره مثل شیطونک رفتار می کنه خیلی خوشحال شد و دیگه غصه نمی خورد و چاق چاق می شد . وقتی مهربون دونست که دختره داره همینطور کارهای زشت انجام میده ناراحت شد و رفت پیش زهرا و به او گفت دلت می خواد کاراهی خوب انجام بدی و مامان و باباتو خوشحال کنی ؟ زهرا گفت آره . مهربون گفت پس با من دوست شو و کارهای خوب انجام بده تا شیطونک ناراحت بشه  و لاغر لاغر لاغر بشه و از بین بره . زهرا همین کار رو کرد و شیطونک لاغر شد و از پیش زهرا رفت .

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: مسواک زدن  * نویسنده: مصطفی کریمی * معرفی‌کننده: نازنین دودانگه

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1388 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

روزی زهرا خانوم برای خرید به بیرون رفته بود و مادر زهرا گفت بریم داروخانه من برایش چیزی بگیرم . زهرا گفت مادر برای من چه خریدی . مادرش گفت چیزی که باید با آن کار مهمی انجام دهی . زهرا مسواک و خمیر دندانش را برداشت وقتی به اتاقش رسید دیدکه شیطونک در گوشه ای ایستاده و به او گفت اگر می خوای من خوشحال بشوم آنچه در دست داری را کنار بگذار و آن کار را انجام نده . بعد از ظهر بود که همسایه شان به خانه آنها آمد و گفت دندان پسرم خراب شده است و درد می کند وقتی داخل اتاقش رفت گفت من باید چکار کنم که دندونم درد نگیرد . خانم مهربون آمد و گفت مسواک بزن و او از آن موقع تصمیم گرفت که مسواک بزند .

 

*شماره نشست: 38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  *ماه برگزاري: دی ماه 97

*کتاب: طوطی از خود راضی * نویسنده: علاء جعفری * معرفی‌کننده:  صبا دودانگه

* ناشر:* سال نشر: 1389 *موضوع: علوم خالص

متن معرفی ...

زمستان با ما خداحافظی کرد و بهار آمد گلزار ما لباس جدیدی پوشید که با همه ی رنگهای زیبا پوشیده شده بود در این گلزار یک طوطی زیبا بود که زندگی می کرد و همه اش پیش آینه می رفت و با خودش می گفت من از همه زیبا تر هستم .هیچکس به پای من نمی رسد . یه روز طوطی داشت از وسط جنگل می رفت که دوستانش به گفتند که با آنها بازی کند . ولی او گفت من با شما بازی نمیکنم شما که مثل من زیبا نیستید . او به یک طاووس رسید و به او گفت تو مثل من زیبا هستی اما او گفت به من نزدیک نشوو آنها با هم دعوا کردند و طاووس او را توی تور انداخت اما خیلی زود دوستانش او را پیدا کردند و طوطی فهمید که نباید زیبایی خودش را به رخ دیگران بکشد . 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 211 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 20:50