نشست هاي مدرسه ای استان زنجان ( 19 آذر ماه 97 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي مدرسه ای  استان زنجان

مدرسه ی توحید ارکین

*شماره نشست:38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري: آذر97

*کتاب: حکایت آن مروارید * نویسنده: مژگان شیخی * معرفی‌کننده : هستی احمدی

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر: 1390 *موضوع: دین

 

متن معرفی ...

فقط دو روز به عید قربان مانده بود . رقیه دختر امام علی (ع) هم به آن جشن دعوت بود . او همیشه و همه جا ساده و بدون هیچ زیورآلاتی می رفت ولی دلش می خواست او هم مثل بقیه از زیور آلات استفاده کند . ولی برای این کار پول کافی نداشت به همین دلیل پیش خزانه دار پدرش رفت و به او گفت می خواهم آن گردنبندی را که در خزانه است به من امانت دهی . خزانه دار گفت نه امیر المومنان به من اجازه ی این کار را نداده است . رقیه گفت ولی من خودم ضمانت می کنم که آن را بعد از مهمانی به تو سالم برگردانم و این کار زیاد طول نمی کشد . . خزانه دار رفت و گردنبند مروارید را آورد و به رقیه داد . روز عید قربان فرارسید ؛ نزدیکی های ظهر امام موضوع امانت گرفتن گردنبند را شنید و همان موقع نزد رقیه رفت . رقیه گردنبند را بر گردنش گذاشته بود و آماده ی رفتن بود امام گردنبند را از گردن رقیه باز کرد و گفت دخترم تو دختر منی و از دیگران فرقی نداری . ولی رقیه گفت که آن را امانت گرفته است . امام گفت بله می دانم وگرنه مجازات می شدی . امام گردنبند را به خزانه برد و به خزانه دار گفت فامیل و آشنا برای من فرقی ندارد .

 

*شماره نشست:38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري: آذر97

*کتاب: دره ی الماس : قصه های تصویری از هزار و یک شب * نویسنده: حسین فتاحی * معرفی‌کننده : معصومه عزیزخانی

* ناشر: قدیانی * سال نشر: 1390 *موضوع: علوم اجتماعی

 

متن معرفی ...

روز روزگاری سند باد بازرگان بار سفرش را بست و سوار کشتی شد . آنها در جزیره ای که پر از میوه های رسیده بود رسیدند و در آنجا پیاده شدند . سندباد کمی دورتر از ساحل زیر سایه ی درخت سیبی کمی خوابید وقتی بیدار شد کشتی از جزیره رفته بود او غمگین شد و برای پیدا کردن راه نجات به را افتاد . همین طور که می رفت چشمش به تخم پرنده ای افتاد که خیلی بزرگ بود . او با خود گفت کدام پرنده ای این تخم را می گذارد . در همین فکر بود که پرنده ای از آسمان آمد و روی این تخم نشست . سندباد دستاری که به سر خود بسته بود را باز کرد و به پای پرنده بست و او با پرنده به جزیره ی دیگری رفت . سندباد دستارش را از پای پرنده باز کرد و تنها در دره ای ماند . روی زمین مانند ریگ الماس ریخته بود . چند دانه برداشت و در جیبش گذاشت . او یاد ناخدا افتاد که می گفت جزیره ای بود که به آن جزیره ی الماس ها می گفتند ولی چون در آنجا مارهای بزرگ و سمی زیادی وجود دارد کسی نمی تواند به آنجا برود . سندباد کمی جلوتر لاشه ی گوسفندی را دید . ناخدا می گفت : تاجرهای الماس وسفندی پوست می کنند و آن را به دره می اندازند و الماسها به گوسفند می چسبند در این هنگام کرکسی می آید و لاشه را بالا می برد و تاجرها کرکس ها را دور می کنند و الماس ها را از گوسفندها جدا می کنند . سندباد هم دستار خود را به گوسفند بست و کرکس آن را به بالای دره برد در این هنگام تاجران آمدند و کرکس را فراری دادند و سندباد نجات یافت و با الماسهایی که از پایین دره آورده بود تجارت جدیدی را شروع کرد .

 

*شماره نشست:38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري: آذر97

*کتاب: قاضی پنج ساله : قصه های تصویری از هزار و یک شب * نویسنده: حسین فتاحی * معرفی‌کننده : فائزه عزیزخانی

* ناشر: قدیانی * سال نشر: 1390 *موضوع: علوم اجتماعی

 

متن معرفی ...

روزی روزگاری چهار دوست که تا الان همیشه باهم به مسافرت می رفتند و خیلی صمیمی بودند قصد شراکت کردند . پس فکر کردند که هر چهار نفر پولهایشان را روی هم بگذارند و تجارتی را شروع کنند . پس برای شروع تجارتشان راهی سفر شدند . پس از اینکه راهی طولانی را طی کردند تصمیم گرفتند در باغی که در همان نزدیکی بود استراحت کنند . از صاحب باغ اجازه گرفتند و استراحت کردند و غذا خوردند بعد تصمیم گرفتند در استخر شنا کنند . یکی از آنها گفت پس پولهایمان را کجا بگذاریم . یکی گفت پیش پیر زن صاحب باغ می گذاریم و آنها هم قبول کردند و به زن گفتند تا همه ی ما نیامده ایم پول را به کسی نده . یکی از آنها به فکر دزدی افتاد و پیش پیرزن رفت و گفت پولهارا بده تا برویم و پیرزن گفت هروقت چهار نفر رضایت داشتید می دهم . مرد فریاد زد ای دوستان این پیرزن چیزی را که می خواهم نمی دهد و آن سه فکر کردند که منظورش شانه است و بلند گفتند بده و او هم پول را به مرد داد و فرار کرد . بعد از چندساعت دوستانش امدند و پول را خواستند و پیرزن ماجرا را تعریف کرد . آن سه نفر عصبانی شدند و پیش قاضی رفتند و قاضی پیرزن را محکوم کرد و پیرزن در حال یافتن چاره بود که کودکی پنج ساله به او گفت مگر قرار نبود تا چهار نفر نیایند پول را به آنها ندهی الان هم به قاضی بگو تا آن چهار نفر نیایند پول را نمی دهی . 

 

*شماره نشست:38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري: آذر97

*کتاب: قصر بدون سقف * نویسنده: محمود پوروهاب * معرفی‌کننده : بیتا عزیزخانی

* ناشر: عروج اندیشه * سال نشر: 1388 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی ...

روزی روزگاری در شهری مرد ثروتمندی زندگی می کرد . اما او با آن همه مال و ثروت خیلی خسیس بود . روزی توی مسجد با حاج آقای روضه خان رو به رو شد . بعد از احوالپرسی انگشتری توی مشت حاج آقا گذاشت و گفت : حاج آقا خواهش می کنم این انگشتر را به عنوان هدیه از من قبول کن و بالای منبر هم برای من دعا کن . حاج آقا که مرد خسیس را به خوبی می شناخت و باورش نمی شد که او چیزی به کسی ببخشد اول خیلی تعجب کرد . اما وقتی به انگشتر نگاه کرد خنده اش گرفت . چون یک انگشتر ارزان قیمت و بدون نگین بود . او که مردی شوخ و بانمکی بود بالای منبر رفت و بعد از سخنرانی و خواندن روضه دست به دعا برداشت . در حال دعا کردن به مرد خسیس اشاره کرد و به شوخی گفت خدایا او را در بهشت قصری بده که سقف نداشته باشد وقتی حاج آقا از منبر پایین آمد ثروتمند خسیس جلو رفت و گفت حاج آقا آخر این چه دعایی بود که کردی . حاج آقا لبخندی زد و گفت بدان که اگر انگشتر تو نگین داشت قصر تو هم سقف داشت .

 

*شماره نشست:38  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري: آذر97

*کتاب: کلاغ باهوش * نویسنده: طاهره نیازمند * معرفی‌کننده : حسین عزیزخانی

* ناشر: براق * سال نشر: 1386 *موضوع: دین

 

متن معرفی ...

حضرت آدم و حوا دو پسر کوچ داشتند که نام آنها هابیل و قابیل بود و هر دو بزرگ شدند و به پدر و مادرشان کمک کردند . هابیل همیشه در همه ی کارها از قابیل بهتر بود و هم به پدر و ناردش کمک می کرد و هم مومن بود و پدر و مادر قابیل را نصیحت می کردند و می گفتند مانند هابیل عمل کند . اما او با برادرش بدرفتاری می کرد و هابیل با او مهربان بود . قابیل همچنان به برادرش حسادت داشت و کم کم بین دو برادر اختلاف افتاد و هابیل هرچقدر سعی کرد این اختلاف از بین نرفت . حضرت آدم دید قابیل خود را گناهکار نمی داند . گفت هرکس هدیه ای به خدا بدهد و هدیه ی هرکس که قبول شد بی گناه است . قابیل بهترین گندم های خود را هدیه داد و هابیل بهترین گوسفند خود را هدیه داد . سرانجام خداوند هدیه ی هابیل را قبول کرد . پس از این اتفاق قابیل ناراحت شد و به فکر انتقام افتاد . سرانجام قابیل روزی به مزرعه رفت و با سنگی هابیل را کشت و چون نمی دانست آن را چکار کند خداوند کلاغی را فرستاد تا به او نشان دهد هابیل را زیر خاک دفن کند .

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 20:50