نشست هاي مدرسه ای استان زنجان ( 12 آذر ماه 97 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي مدرسه ای  استان زنجان

 مدرسه ی علامه ی آقجه کند

 

*شماره نشست:39  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري:آذر 97

*کتاب: سفر به سرزمین غدیرخم * نویسنده: مهدی وحیدی صدر * معرفی‌کننده : ساغر عزیزخانی

* ناشر: براق * سال نشر: 1385 *موضوع: دین

 

متن معرفی ...

حضرت محمد (ص) با امام علی (ع) در حال بازگشت از مکه به مدینه هستند . به جایی رسیدند که به آنجا غدیر می گویند . در آنجا مسافران از هم جدا می شوند و به سرزمین خود می روند . در آنجا برکه ای وجود داشت که مسافران برای شستشو کمی در آنجا استراحت می کردند . فرشته ی وحی بر پیامبر (ص) نازل شد و گفت پیامی که از طرف خداوند به تو نازل شده را ابلاغ کن وگرنه رسالت خود را تکمیل نکرده ای . حضرت محمد (ص) فرمود : من اینجا می مانم تا حاجیانی که نرسیده اند هم برسند و آنانی که دور شده اند برگردند . اکنون حدود صد و بیست هزار نفر در غدیر جمع شده اند . آنها نماز ظهر و عصر را همراه پیامبر (ص) خواندند . پیامبر فرمودند که جهاز شتران را روی هم قرار دهند . مردم هم این کار را کردند . جای بلندی درست کردند . پیامبر روی جهاز شتر ایستادند و سخنرانی کردند . به خواست ایشان امام علی (ع) نیز در کنار ایشان ایستاده اند . پیامبر دست امام را بالا می گیرد و گفت هر کس مرا مولای خود می داند امام علی (ع) نیز مولای اوست و این حکمی از خدا است . بعد از من امام علی (ع) و فرزندان و نوادگان او جانشین من هستند و حالا شروع به دعا کردن برای امام علی (ع) کردند . سه روز از آن ماجرا می گذرد . زنان و مردان مسلمان در محل غدیر هستند و با پیامبر (ص) و امام علی (ع) بیعت ی کنند . حضرت محمد (ص) آیه ای می خواند . همه با امام بیعت می کنند . کسانی که در این ماجرا بوده اند برای دیگران تعریف می کنند . 

 

*شماره نشست:39  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري:آذر 97

*کتاب: درخت خشکیده * نویسنده: حسین فتاحی * معرفی‌کننده : یسنا عزیزخانی

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر: 1393 *موضوع: دین

 

متن معرفی ...

همه ی بهارها درخت مسجد شکوفه می داد ولی امسال شکوفه نداد . وقتی مردم به نماز جماعت رفتند و یک روز صبح دو پیر مرد و اهالی محله تصمیم گرفتند این درخت را ببرند که قبلا در حیاط مسجد سایه می انداخت . یکی از مردان جوان گفت امروز امام جواد (ع) را به مسجد بیاوریم . پیر مرد خوشحال شد و گفت امام مهربان است . اهالی محله مسجد را تمیز کردند و امام از راه رسیدند و به یک مرد گفت برو یک ظرف آب بیاور . امام زیر درخت با آن آب وضو گرفتند . آنها به نماز خواندن پرداختند . وقتی از نمازخانه بیرون آمدند دیدند درخت شکوفه داده است و اهالی خوشحال شدند .

 

*شماره نشست:39  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري:آذر 97

*کتاب: پی پر به دیگران کمک می کند * نویسنده: حسین فتاحی * معرفی‌کننده : یلدا عزیزخانی

* ناشر: ذکر ، کتابهای قاصدک * سال نشر: 1391 *موضوع: علوم اجتماعی

 

متن معرفی ...

بعضی از بچه ها پوست موز را روی زمین می ریزند تا دیگران زمین بخورند و به دیگران بخندند مثل دوستان پی پر که این کار را با دوستان خود کردند و پی پیر خیلی ناراحت شد و به آنها گفت این کار بدی است ولی آنها کارشان را تکرار کردند و روزی پوست موز را زیر پای کسی انداختند و او هم به زمین خورد و پی پر کمکش کرد تا بلند شود و هر روز جویای حالش بود تا خوب شود . 

 

*شماره نشست:39  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري:آذر 97

*کتاب: طوطی وشکر ( داستان شغال و اسب بیمار ) * نویسنده: محمد میر کیانی * معرفی‌کننده : امیر رضا یوسفی

* ناشر: محراب قلم * سال نشر: 1392 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود در صحرایی دور دو شغال زندگی می کردند . روزی آنها برای شکار از لانه بیرون آمدند . هوا آفتابی و روشن بود . آنها جست و خیز کنان به هر سو می دویدند که ناگهان موشی دیدند . شغال نر به دنبال موش دوید . موش ترسید و پا به فرار گذاشت  موش صحرایی رفت و پشت بوته ی خاری پنهان شد . شغال ماده که به دنبال شغال نر می دوید گفت زود باش که غذای امروز آماده می شود . موش از ترس مثل بید می لرزید . شغال نر قدم به قدم به بوته ی خار نزدیک می شد . موش چشم هایش را بست و آماده ی مرگ بود . ناگهان از دور صدای پای حیوانی به گوش رسید . شغال نر ایستاد و مشغول تماشا شد . شغال ماده پرسید چه شد چرا ایستادی ؟ شغال نر گفت بوی غذای بهتری شنیدم نگاه کن اسبی به این طرف می آید . راه رفتن او نشان می دهد که بیمار است اگر در پی اسب برویم او به زودی می میرد و صاحب گوشت اسب می شویم . اسب کجا موش کجا .

 

*شماره نشست:39  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري:آذر 97

*کتاب: طوطی و شکر ( داستان طوطی و بازرگان ) * نویسنده: محمد میر کیانی * معرفی‌کننده : کیمیا محمدی پارسا

* ناشر: محراب قلم * سال نشر: 1392 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در هندوستان بازرگانی یک طوطی خوش سخن و شیرین زبان داشت . بازرگان هرگاه که از کار روزانه خسته و یا از رفتار مردمان دلشکسته می شد کنار قفس طوطی می نشست . طوطی هم برای او قصه ها و حکایت ها می گفت . بازرگان با شنیدن قصه ها و حکایت ها شاد می شد . قند و شکر و عسل در دهان طوطی می گذاشت . روزی زن و فرزندان بازرگان به سفر رفتند و او در خانه تنها ماند . این در حالی بود که بازرگان کالای زیادی خریده بود و در زیرزمین خانه انباشته بود . بازرگان نگران شد و می ترسید که بیایند و کالاها را از زیر زمین خانه ببردولی خوابید . در این زمان دزدها به زیرزمین آمدند و کالاها را بردند و طوطی آنها را دید ولی جیغ نکشید . بازرگان بیدار شد و دید که همه چیز را برده اند و به طرف طوطی آمد و نالان گفت مگر تو ندیدی که همه چیز را بردند ؟ طوطی گفت دیدم ولی با شکر من کار نداشتند و من هم چیزی نگفتم .

 

*شماره نشست:39  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)    * ماه برگزاري:آذر 97

*کتاب: طوطی و شکر ( داستان معلم و امیر ) * نویسنده: محمد میر کیانی * معرفی‌کننده : امیر حسین عزیزخانی

* ناشر: محراب قلم * سال نشر: 1392 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . در روزگاران گذشته امیرزاده ای معلمی داشت که به او درس می داد ولی نه مانند دیگران . او از سر دلسوزی گاه چنان عصبانی می شد که امیرزاده را با چوپ می زد . امیرزاده روزی با خودش گفت زمانی که بزرگ شوم این معلم را به سختی تنبیه می کنم . همان که امروز مرا با چوب می زند او را خواهم زد . وقتی بزرگ شد شبی ناگهان دوران کودکی در یادش زنده شد و با خود گفت فردا نوبت من است . فردای آن روز غلام را به باغ فرستاد تا یک تکه چوب از درخت بشکند و برای او بیاورد . و غلام دیگری را خواست و به او گفت برو معلم مرا بیاور . وقتی غلام پیش معلم رسید معلم پرسید امیر دیگر چه گفت ؟ غلام گفت به یکی دیگر هم گفت که باغ برود و یک چوب بیاورد . معلم به غلام گفت تو برو من خیلی زود نزد امیر می آیم . معلم به میوه فروشی رفت و سکه ای داد و میوه ای خرید و در آستینش پنهان کرد و خود را نزد امیر رساند . امیر در حالی که بر تخت نشسته بود گفت خوش آمدی . معلم گفت خوشحالم که تو را بزرگ و برومند می بینم . امیر یکی از شاخه های به را از غلام گرفت و گفت ای بزرگ در مورد این چوب چه می دانی ؟ معلم لبخندی زد و میوه ی به را از آستینش در آورد و گفت از ارزش این چوب همین بس که اگر نبود این میوه هم به این شیرینی به دنیا نیامده بود و امیر منظور معلم را فهمید و او را بخشید .  

 

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 20:50