نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( تیرماه 98 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

 

*شماره نشست:49  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: تیرماه

*کتاب: حضرت رقیه (س) * نویسنده: مهدی سلمان* معرفی‌کننده : محدثه عزیزخانی

* ناشر: براق* سال نشر: 1386 *موضوع:شعر مذهبی

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربان هیچکس نبود

یه دختر کوچولویی بود که اسمش رقیه بود کنار خانواده اش زندگی میکرد اصلا به فکر غم نبود خوبی رو از پدرش یاد گرفته بود مثلا قصه های خوب می نوشت کارهای خوب یاد گرفتن خداروشکر می کرد رقیه سه ساله نماز براش واجب نبود پشت سر باباش نماز می خوند یک روز یزید به سربازاش دستور داد که آنها را از هم جدا کنند سربازها آنها را از هم جدا کردند ورقیه و خواهراش و مادرش رواسیر کردند رقیه گریه می کرد و می گفت :خدای مهربون یزید و یاراش بد هستند من را ببر پیش بابام...

آنها همشون شهید شدند ودر بهشت باهم زندگی کردند.

 

*شماره نشست:49  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: تیرماه 98

*کتاب: قصه هایی از بانو فاطمه بوی دست های تو* نویسنده: حسین فتاحی* معرفی‌کننده : زهراقدیمی

* ناشر: قدیانی* سال نشر: 1395 *موضوع: مذهبی

متن معرفی...

شهر مدینه خلوت بود همه مردها همراه پیامبر رفته بودند خندق بکنند چند روز پیش به پیامبر خبر رسیده بود که بزرگان قریش به فکر حمله به مدینه هستند پیامبر گفت ما دوباره پیروز خواهیم شد مرد گفت آنها ده هزار مرد جنگجو دارند پیامبر گفت موقع نماز ظهر به مسجد می آیم تا فکر ی کنیم پیامبر رفت تا فکری کنند هرکس چیزی می گفت و سلملن فارسی هم چیزی گفت گفت ایرانیان برای جنگ خندق می کنند

پیامبر و مسلمانان دیگر از پیشنهاد سلمان خوششان آمد ودور شهر مدینه را خندق کشیدن فاطمه از این ماجرا بسیار ناراحت بود و هرروز برای پدر وهمسرش غذا آماده می کرد این کار بسیار سخت بود ولی فاطمه همراه دو بچه غذا را آماده می کرد

گندم ها را آرد میکرد و آرد راخمیر میکرد و خمیر را نان  خوشمزه ای می کردد و برای پدر و همسرش می برد وقتی نان را داخل سفره گذاشت بسیار گرسنه بود ولی نخورد و با خود گفت می روم تا با پدر وهمسرم بخورم و راه افتادند همه مردها کاری انجام می دادند پیامبر و حضرت علی را پیدا کرد و باهم غذا را خوردند پیامبر گفت سه روز است که چیزی نخورده ام

این نان ها بوی نان بهشتی می دهند

 

 

*شماره نشست:49  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: تیرماه 98

*کتاب: خرس کوچولو نمی ترسد* نویسنده: حسین فتاحی* معرفی‌کننده : نازنین دودانگه

* ناشر: ذکر* سال نشر: 1397 *موضوع: روابط اجتماعی در کودکان

متن معرفی...

 

امشب در خانه کسی نیست خرس کوچولوتنها مانده است وبقیه وسائل خانه خواب هستند خرس کوچولو می ترسد نمی تواند بخوابد چون می ترسد .

درکمد را باز می کند وبه لباس ها می گوید می شود من امشب پیش شما بخوابم خرس کوچولو خیلی تکان خورد و لباس ها به خرس گفتند برو توی رختخوابت بخواب آنجا جای راحتی است

خرس ناراحت از کمد بیرون آمدودر حمام را باز کرد به اردک گفت می شود من امشب اینجا بخوابم آب داشت  چکه چکه می کرد خرس خوابش نبرد اردک به خرس گفت اینجا برای خواب مناسب نیست به رختخوابت برگرد خرس از حمام بیرون آمد وکلا خیس شده بود

خرس  در یخچال را باز کرد وبه بطری ها گفت می شود من پیش شما بخوابم  خرس خیلی سردش شده بود بطری ها گفتند اینجا برای خواب خوب نیس به رختخواب گرمت برگرد خرس از ناراحتی از آنجا بیرون آمد

خرس رفت انباری در انباری را باز کردد خرس رفت پیش وسائل های قدیمی تا پیش آنها بخوابد به ساعت قدیمی گفت می شود من امشب پیش شما بخوابم خرس کلا خاکی شده بود ساعت گفت خرس کوچولو برگرد رختخواب خودت آنجاهم گرم ونرم است وهم خاکی نیست خرس گریه کرد و گفت من از تنهایی می ترسم همه از خانه هایشان من را بیرون می کنند در اتاق من یک سایه ترسناکی است و صدای عجیبی هست ساعت دست خرس کوچولو را گرفت وگفت سایه درختان بود و صدای فرشتگان بود خرس کوچولو دیگر نمی ترسید.

 

 

*شماره نشست:49  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: تیر ماه 98

*کتاب: بچه شیروآدمیزاد* نویسنده: حسین فتاحی* معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: قدیانی* سال نشر: 1393 *موضوع:افسانه های عامه

متن معرفی...

روزی روزگاری بچه مرغابی تنها زندگی میکرد او یک شب خواب دید پدربزگش به او می گویدمن نگران توهستم می ترسم آدمیزاد تورو بگیرد تو باید از آدمیزاد بترسی بچه مرغابی از خواب پرید وگفت:من باید از آدمیزاد بترسم واز لانه اش بیرون آمد ورفت ورفت تا به غاری رسید به آنجا رفت ودید بچه شیری آنجا نشسته است به اوگفت:چرااینجا نشستی بچه شیر گفت:پدرم رفته است شکار وبه من گفته اینجا بمانم تاازدست آدمیزاد درامان باشم مرغابی گفت تو سلطان جنگلی نباید از آدمیزاد بترسی بچه شیر چند لحظه فکر کرد وگفت توراست می گویی من نباید از آدمیزاد بترسم بیا بریم تا من حقش را کف دستش بگذارم آنها رفتند تا به الاغی و شتری واسبی رسیدند آنها عجله داشتند بجه شیر پرسید چرااین همه عجله دارید الاغ گفت داریم از دست آدمیزاد فرار میکنیم بچه شیر گفت شماها دیگر کجا فرار می کنید بااین هیکل بزرگتان چراازاو میترسید شتر نزدیک آمد وگفت قربان شما آدمیزاد را ندیده اید اگر ما را بگیرد بارهای سنگین برپشتمان می گذارد وبه بیایان های گرم می برد بچه شیر خندید وگفت واقعا که همه شما حیوان های ترسویی هستید اورا به من نشان دهید تا حسابش را کف دستش بگذارم آنها نزدیک پیر مردی رسیدند شیر جلو رفت وبه پیر مرد گفت در کیسه ات چه داری؟پیر مرد گغت چوب و اره دارم و می خوام برای پلنگ لانه بسازم بچه شیر گفت اول برای من لانه بساز پیر مرد خیلی سریع مشغول ساختن خانه چوبی شد و بچه شیر بدون آنکه فکری بکند سریع به داخل خانه چوبی پرید پیرمرد هم خیلی سریع  در چوبی آن را محکم بست تازه بچه شیر فهمیده بود که فریب خورده ویادحرفهای حیوانات افتاد و پشیمان بود اما دیگر برای پشیمانی فایده ای نداشت

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 176 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53