نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( خرداد ماه ) « سومین نشست »

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

*شماره نشست:48  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: وقتی عصبانی می شوم  * نویسنده: تریس مورونی * معرفی‌کننده : محنا رجبی

* ناشر: پنجره * سال نشر: 1392 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

یک خرگوش کوچولویی بود که هر وقت عصبانی می شد انگار آتش فشان می خواست فوران کند و دلش می خواست همه چیز را لگد بزند و همه چیز را له کند یعنی مثل زمین زیر پاهایش محکم بکوبد و همه ی دنیا بلرزد و و دلش می خواست برود و هیچ وقت نایستد . اما وقتی عصبانی می شویم شاید به کسی آسیب بزنیم . وقتی عصبانی می شوم سعی می کنم به چیزهای بهتری فکر کنم و نفس عمیقی می کشم و یک جا ساکت می مانم . حرف زدن با کسی که دوستم دارد درباره ی این که چرا عصبانی ام باعث می شود عصبانیتم تمام شود .

 

*شماره نشست:48  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: مسواک زدن * نویسنده: مصطفی کریمی * معرفی‌کننده : یلدا حمیدی پور

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر:  1388 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یک زهرا کوچولویی بود که با مادرش زندگی می کرد . وقتی که زهرا کوچولو توی اتاقش بازی می کرد مادرش او را صدا کرد گفت بیا بریم بازار برایت مسواک بخرم . دندانهایت خراب می شود اگر مسواک نزنی . بعد زهرا کوچولو با مادرش به بازار رفتند تا برای زهرا مسواک بخرند . به داروخانه رسیدند به خانم داروخانه گفت و آنها هم به زهرا کوچولو یک مسواک و یک خمیر دندان دادند و زهرا کوچولو و مادرش به خانه برگشتند . شب شد مادرش به زهرا کوچولو گفت وقت مسواک شده . زهرا کوچولو مسواکش را زد و به اتاقش رفت و خوابید .

 

*شماره نشست:48  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: قهر و آشتی * نویسنده: سام مک برانتی * معرفی‌کننده : نگین دودانگه

* ناشر: شرکت انتشارات فنی ایران * سال نشر: 1393 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

من دوستی دارم که او را از همه بیشتر دوست می دارم . من خواهری دارم که او را بیشتر از همه دوست می دارم . هر روز در خانه بازی می کنیم . من خواهرم را خیلی دوست دارم و فکر می کنم او بهترین خواهر دنیاست . با هم کارهایی می کنیم که مرا خوشحال می کند . او هم فکر می کند که من بهترین برادر دنیا هستم . وقتی می خواهیم به خرسی یا عروسک هایمان خواندن یاد بدهیم ، خواهرم اجازه می دهد که من معلم باشم . در عوض من هم به او اجازه می دهم دکتر شود و دست مرا باندپیچی کند . من خواهری دارم که از همه ی خواهرهای دنیا بهتر است . امروز باهم دعوا کردیم ولی زود دلمان برای هم تنگ شد و آشتی کردیم .

 

*شماره نشست:48  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: قاضی پنج ساله : قصه های تصویری از هزار و یک شب * نویسنده: حسین فتاحی * معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر: 1390 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

روزی روزگاری چهار دوست که تا الان همیشه باهم به مسافرت می رفتند و خیلی صمیمی بودند قصد شراکت کردند . پس فکر کردند که هر چهار نفر پولهایشان را روی هم بگذارند و تجارتی را شروع کنند . پس برای شروع تجارتشان راهی سفر شدند . پس از اینکه راهی طولانی را طی کردند تصمیم گرفتند در باغی که در همان نزدیکی بود استراحت کنند . از صاحب باغ اجازه گرفتند و استراحت کردند و غذا خوردند بعد تصمیم گرفتند در استخر شنا کنند . یکی از آنها گفت پس پولهایمان را کجا بگذاریم . یکی گفت پیش پیر زن صاحب باغ می گذاریم و آنها هم قبول کردند و به زن گفتند تا همه ی ما نیامده ایم پول را به کسی نده . یکی از آنها به فکر دزدی افتاد و پیش پیرزن رفت و گفت پولهارا بده تا برویم و پیرزن گفت هروقت چهار نفر رضایت داشتید می دهم . مرد فریاد زد ای دوستان این پیرزن چیزی را که می خواهم نمی دهد و آن سه فکر کردند که منظورش شانه است و بلند گفتند بده و او هم پول را به مرد داد و فرار کرد . بعد از چندساعت دوستانش امدند و پول را خواستند و پیرزن ماجرا را تعریف کرد . آن سه نفر عصبانی شدند و پیش قاضی رفتند و قاضی پیرزن را محکوم کرد و پیرزن در حال یافتن چاره بود که کودکی پنج ساله به او گفت مگر قرار نبود تا چهار نفر نیایند پول را به آنها ندهی الان هم به قاضی بگو تا آن چهار نفر نیایند پول را نمی دهی . 

 

*شماره نشست:48  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: شیرهای تقلبی * نویسنده: محمود پور وهاب * معرفی‌کننده : هستی عزیزخانی

* ناشر: عروج اندیشه * سال نشر: 1388 *موضوع: ادبیات 

متن معرفی ...

در یک شهر اربابی بود که خیلی ثروتمند بود ولی شیر می فروخت چوپانی که برای او شیر می آورد دیدکه اربابش در کوزه های شیر آب می ریزد . چوپان به اربابش گفت این کار را نکن تو به مردم خیانت می کنی ولی ارباب به حرف چوپان گوش نکرد و گفت به تو چه ربطی دارد تو چوپان من هستی نه چوپان مردم . حالا این تنگ ها را بردار و برو . فردای آن روز چوپان گوسفندان را به چرا برد و گوسفندان را کنار رودخانه گذاشت و به کلبه ی چوبیش رفت و استراحت کرد . غذایش را خورد و خوابید . نیمه ی شب رعد و برق زد و ناگهان صدای شرشر باران چوپان را بیدار کرد . گله ها با صدای رعد و برق به سمت سیل دویدوند و سیل همه ی آنها را برد و چوپان پیش اربابش رفت و گفت آنقدر در شیر آب ریختی که به عذاب خدا دچار شدیم .

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53