نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( خرداد ماه 98 ) « دومین نشست »

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

*شماره نشست:47  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: ما دوستیم قهر و دعوا نمی کنیم * نویسنده: شیما فتاحی * معرفی‌کننده : نازنین دودانگه

* ناشر: ذکر ، کتابهای قاصدک * سال نشر:  1397 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

در شهر شیرینی ها دوتا کوچه بودند که باهم دوست بودند . یکی از کلوچه ها که زرد بود اسمش روغنی بود و کلوچه ی سبز نعنایی بود . خانه های آنها روبه روی هم بود . آنها با کمک هم یک پل بر روی رودخانه ی شکلاتی ساختند . تا راحت بتوانند همدیگر را ببینند . یک روز یک روز دو کلوچه تصمیم گرفتند با قایق نعنایی به قایق سواری بروند . در رودخانه نعنایی به روغنی گفتتو هم می توانی پارو بزنی . وقتی آنها سوار قایق شدند آنها سر پارو زدن باهم دعوا کردند و از قایق بیرون آمدند و سمت خانه هایشان رفتند . فردا صبح هر کدام پل طرف خانه ی خودش را خراب کرد . شب زنبوری بدجنس که آمده بود از رودخانه آب بخورد چشمش به قایق نعنایی افتاد و آن را برداشت و برد و خراب کرد و نعنایی و روغنی فهمیدند که وقتی دوستیشان از بین برود دشمنانشان وسایل آنها را برمی دارند و باهم آشتی کردند .  

 

*شماره نشست:47  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: حکیم رویان و ملک یونان * نویسنده: حسین فتاحی * معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر:  1390 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

روزی روزگاری در پادشاه یونان بیمار شد و هیچ حکیمی نتوانست او را درمان کند . تا اینکه حکیمی از رویان آمد و گفت که می تواند او را درمان کند ولی به روش خودش . او به پادشاه گفت که با اسب چوگان بازی کند و به حمام برود و بخوابد . پادشاه این کار را کرد و خوب شد و هزار سکه طلا به حکیم داد . وزیر خیلی حسودی کرد و به پادشاه گفت حکیم می خواهد تو را بکشد . کسی که توانسته شما را از بیماری رهایی بخشد پس حتما می تواند باعث مرگتان بشود . پادشاه گول او را خورد و تصمیم گرفت او را بکشد . حکیم که هر راهی را برای نجاتش امتحان کرد به پادشاه گفت که کتابی دارم وقتی آن را باز کنی و به وسط آن برسی سر بریده ی من را می بینی . پادشاه قبول کرد و حکیم کتاب را آورد و پادشاه با هر بار ورق زدن انگشتش را به دهانش می برد و آن زهری که به برگه های کتاب آغشته شده بود باعث مرگ پادشاه شد .

 

*شماره نشست:47  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: گروه رنگین کمان * نویسنده: آنتا اوبری * معرفی‌کننده : هدیه دودانگه  

* ناشر: ذکر ، کتابهای قاصدک * سال نشر: 1397 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

دو تا دوست بودند که با هم خیلی خوب و مهربان بودند . اسم آنها چلو و تامی بود . آنها قرار بود با دوستانشان به باغ وحش بروند . آنها تصمیم گرفتند که لباسهای سبز بپوشند و با کسی که لباس سبز نپوشیده بازی نکنند . . آنها به باغ وحش رسیدند و به هم می گفتند با کسایی که لباس آبی پوشیده اند حرف نزنیم . بعضی از بچه ها مثل سوزی ، مایا و دیوید که یه ذره از لباسشان سبز نبود خیلی ناراحت شدند و بقیه ی دوستانشان که آبی پوشیده بودند عصبانی و ناراحت بودند . چلو و تامی که دیدند دوستانشان ناراحت شده اند به اشتباهشان پی بردند و دیدند که همه ی دوستانشان از دست آنها ناراحت شدند از دوستانشان معذرت خواهی کردند و با هم بازی کردند .

 

*شماره نشست:47  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: تالاپ ... سیب افتاد * نویسنده: افسانه شعبان نژاد * معرفی‌کننده : نگین دودانگه

* ناشر: پیدایش * سال نشر:  1393 *موضوع: ادبیات

متن معرفی ...

یک سیب از درخت افتاد . گنجشک گفت چه قشنگی و پرید و رفت . قورباغه گفت به به چه رنگی و جست زد و رفت . کلاغه گفت به به چه بویی و پرید و رفت . دختر کوچولو توی جو دوید و گفت : به به چه قشنگی ، چه خوشبویی ، چه قل قلی و گردی و سیب را با خودش برد .

*شماره نشست:47  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: خرداد ماه 98

*کتاب: امام رضا علیه السلام ( داستان بردبار و عالم ) * نویسنده: زهرا عبدی * معرفی‌کننده : تینا عزیزخانی

* ناشر: کتاب جمکران ، گنجشک های جمکران * سال نشر: 1396  *موضوع: دین

متن معرفی ...

یکی از یاران امام می گوید : روزی به مجلس مامون رفتم . امام رضا (ع) در آنجا بود . مامون از امام یوالی درباره ی قرآن پرسید . امام جواب آن سوال را داد . سپس مامون از آیه ی دیگری سوال پرسید . امام جواب آن را هم داد . مامون همواره سوال می پرسید و امام به آرامی به همه ی آنها پاسخ می داد . عموی امام هم در آن مجلس حضور داشتند . مامون دست او را گرفت و پرسید : پسر برادرت را چگونه دیدی ؟ او گفت : امام رضا (ع) مردی عالم است و هرگز ندیده ام او برای کسب علم و دانش به نزد دانشمندی برود . ( یعنی علم امام از طرف خدا به ایشان داده شده است . ) مامون ادامه داد : به راستی برادرزاده ات از خاندان رسالت است . پیامبر (ص) در مورد آنها فرمود : آگاه باشید که خاندان من در کودکی بردبارترین مردم و در بزرگ سالی از دانشمندترین انسان ها هستند . آنها شما را از گمراهی دور می کنند . فردای آن روز به خانه امام رضا (ع) رفتم ، سخن مامون و پاسخ عمویش را برای ایشان گفتم . امام رضا (ع) لبخند زدند و فرمودند : سخنان مامون تو را فریب ندهد . چون خود او به زودی مرا می کشد و خداوند انتقام مرا از او خواهد گرفت .

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 180 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53