نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان
*شماره نشست:46 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) * ماه برگزاري: خرداد 98
*کتاب: پیازی که گرمش بود * نویسنده: محمد رضا شمس * معرفیکننده : نگین دودانگه
* ناشر: پیدایش * سال نشر: 1393 *موضوع: روانشناسی
متن معرفی ...
یک پیاز بود ، گرمایی ؛ همش گرمش بود . خاله سوسکه او رادید و گفت : « باید هم گرمت باشد ، چون خیلی لباس پوشیده ای .» پیاز یکی از لباسهایش را درآورد . خاله سوسکه تندی لباس هایش را برداشت ، برد و انداخت توی آشش . پیاز باز هم گرمش بود . پروانه او را دید و گفت : « باید هم گرمت باشد ، چون خیلی لباس پوشیده ای . » پیاز یکی دیگر از لباسهایش را درآورد . پروانه تندی لباس را برداشت ، برد و با آن بچه اش را قنداق کرد . پیاز هنوز گرمش بود . پینه دوز او را دید و گفت : « باید هم گرمت باشد ، چون خیلی لباس پوشیده ای . » پیاز باز هم یکی از لباس هایش را درآورد پینه دوز آن را برداشت و یک کفش قشنگ دوخت و کرد پای بچه اش . پیاز دیگر گرمش نبود . چون حالا اون دیگر پیاز نبود پیازچه بود .
*شماره نشست:46 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) * ماه برگزاري: خرداد 98
*کتاب: جایی توی قلب من : من و مرگ عزیزان * نویسنده: آنتا اوبری * معرفیکننده : نازنین زهرا دودانگه
* ناشر: ذکر ، کتابهای قاصدک * سال نشر: 1397 *موضوع: روانشناسی
متن معرفی ...
صدای زنگ مدرسه به گوش می رسید . اما آندرو دلش نمی خواست بی درنگ به خانه برود چون غم در خانه ی شان موج می زد . همه ی ما ناراحت و غم گین بودیم چون آخر هفته ی پیش پدربزرگ از دنیا رفته بود . پدر آندرو جلوی در مدرسه ایستاده بود و منتظر آندرو بود . احساس می کنم که قلبم خالی شده است و پر از غم است . وقتی آندرو در حال حرف زدن بود چشمش به یک کفشدوزک افتاد . کفشدوزک ها به سرعت روی دست آدم ها بالا و پایین می روند . پدر آندرو با علاقه آندرو را به آغوش گرفت . وقتی آدم ها کسی را از دست می دهند دچار افسردگی می شوند . وقتی به خانه رسیدند مادر آندرو دست های او را در دست گرفت و گفت باور کردن مرگ پدربزرگ بسیار سخت است . من و پدرت کاملا تو را می فهمیم . خب حالا برویم با هم شام درست کنیم . شام حاضر شد آندرو و پدر و مادرش دور میز نشستند و درباره ی چیزهایی که پدربزرگ دوست داشت حرف زدند . پدر گفت بیایید روی میز بنشینیم و آلبوم عکس ها را تماشا کنیم . مادر گفت دلم برای موهای جو گندمی پدربزرگ تنگ شده است . آنها حرف های زیادی درباره ی پدربزرگ زدند . آنها احساس می کردند که پدربزرگ در دلشان جا دارد . تا اینکه یک روز آفتابی صدای در خانه ی شان بلند شد دوست آندرو بود آندرو با دوستش به پارک رفتند و با هم بازی کردند و خندیدند . آندرو به دوستش گفت پدربزرگ من خیلی دوست داشتنی بود . با اینکه دلم برایش تنگ شده ولی حس می کنم که همیشه پیش ماست .
*شماره نشست:46 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) * ماه برگزاري: خرداد 98
*کتاب: کنسرت آقای خرس * نویسنده: دیوید لیچفیلد * معرفیکننده : نازنین دودانگه
* ناشر: نشر پرتقال * سال نشر: 1395 *موضوع: روانشناسی
متن معرفی ...
یک بچه خرس کوچولو بود در جنگل یک چیز عجیب پیدا کرد . و به آن دست زد و از آن یک صدای عجیبی بیرون آمد و بچه خرس دوید و سال ها و ماه ها هر روز به آنجا می رفت و او بزرگ و قوی شد و اسم آن چیزی که صدا از آن بیرون می آمد پیانو بود . او هر روز به جنگل می رفت و با پیانو بازی می کرد تا اینکه از صدای پیانوی او حیوانات زیادی دور او جمع شدند . یک روز پدر و دختری از آنجا رد می شدند به او گفتند اگر با ما به شهر بیایی هزاران نفر می آیند تا صدای پیانوی تو را گوش کنند . ولی خرس می دانست که اگر برود دلش برای دوستانش تنگ خواهد شد اما تصمیم گرفت به شهر برود او هر روز و هر شب پیانو می زد و جایزه می برد او یک شب تصمیم گرفت که پیش دوستانش بازگردد . چون دلش برای آنها تنگ شده بود . او از رودخانه گذشت و به جنگل رسید ولی هیچکس نبود ناگهان یک خرس را دید و به دنبالش دوید و بقیه ی خرسها را پیدا کرد و تصمیم گرفت که برای آنها پیانو بنوازد و دوستانش او را تنها نگذاشتند .
*شماره نشست:46 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) * ماه برگزاري: خرداد 98
*کتاب: مروارید کویر * نویسنده: مهدی وحیدی نصر * معرفیکننده : هدیه دودانگه
* ناشر: براق * سال نشر: 1385 *موضوع: دین
متن معرفی ...
حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) است . امام رضا (ع) به خراسان رضوی « مشهد » آمده بود و در مشهد دشمنان بسیاری داشت . مامون که دشمن امام رضا (ع) بود امام را در زندان خانگی انداخت . حضرت معصومه (س) بسیار مهربان و دلسوز بود . ایشان خواستند تا به دیدار برادرشان در مشهد بروند . ولی در راه مریض شدند و به ساوه رفتند و 17 روز در آنجا ماندند و وفات یافتند و چند نفر از مردان مسلمان ایشان را در حرم مطهر قم به خاک سپردند .
*شماره نشست:46 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) * ماه برگزاري: خرداد 98
*کتاب: سام و حیوان خانگی اش * نویسنده: سانجیتا بهادرا * معرفیکننده : محنا رجبی
* ناشر: فاطمی ، کتاب طوطی * سال نشر: 1396 *موضوع: روانشناسی
متن معرفی ...
سام یک روز در پارک شهربازی حیوان خونگی که فقط ما مال خودش بود را پیدا کرد . او وقتی در صف سرسره یا چرخ و فلک یا در بازی با تاب منتظر ماند خیلی خیلی عصبانی شد و این حیوان را که که جزء خودش شده بود یعنی همان خشم را پیدا کرد . تا توانست خشمگین شد و بر سر همه ی بچه ها داد و بیداد کرد همه را هل داد تا فقط و فقط خودش بازی کند او تا توانست در پارک بازی کرد . دید که چقدر خوب است که با سر و صدا همه را کنار بزند این حیوان دیگر همیشه با سام بود . موقعه ای که غذایی را دوست نداشت یا شبهایی که دوست نداشت زود بخوابد و هر جایی که دلش می خواهد برود . ولی پدر و مادر سام خیلی ناراحت شدند که سام دارد این حیوان خانگی را در خودش پرورش می دهد . پدر با سام کلی صحبت کرد او گفت که تو باید این حیوان را از خودت دور کنی . حالا وقتش شده و سام به حیوان گفت که برود دیگر نمی خواهم پیش من بمانی ولی خشم لبخندی زد و در رختخواب سام رفت و هر چه عروسک و اسباب بازی بود را به این طرف و آن طرف پرت کرد . سام گفت ای کاش این حیوان را با خودم از پارک نمی آوردم . وقتی که خوابید صبح بلند شد دید که از خشم خبری نیست . او خیلی خوب مسواک زد و صبحانه اش را خورد و به مدرسه رفت . اما دم در خشم را روی جدولهای دم در دید و با او به مدرسه رفت او دفتر نقاشی لرری را پاره کرد و شیرینی های بچه های دیگر را خورد و همین شد که معلم و همه ی بچه ها از دست او ناراحت شدند و دیگر کسی سام را دوست نداشت و با او حرف نمی زد . به همین خاطر سام هم حیوان خانگی را خواست از خود دور کند . اما خشم همچنان داشت بزرگ و بزرگتر می شد . همچون اژدهایی سام را در خود فرو می برد اما سام تا توانست خودش را کنترل می کرد . تا این اژدهای بزرگ کم کم کوچکتر شد که به قدر یک نخود درآمد . آره سامی بر اژدهای خشم پیروز شد و هر وقت که او را می بیند زود از او دور می شود .
*شماره نشست:46 *شهرستان: ابهر * كتابخانه: باقرالعلوم (ع) * ماه برگزاري: خرداد 98
*کتاب: عروسک رستم * نویسنده: محمد رضا یوسفی * معرفیکننده : زهرا قدیمی
* ناشر: خانه ادبیات * سال نشر: 1392 *موضوع: علوم اجتماعی
متن معرفی ...
رستم که به دنیا آمد پدربزرگش سام در جنگ بود او می دانست که دشمن از بدنیا آمدن رستم به ترس می افتد و او پیروز میدان می شود پس از زال خواست تا رستم را به میدان بیاورد . اما آنها می ترسیدند که در میدان جنگ به رستم آسیبی برسد . پس فکر کردند که عروسکی از رستم بسازند پس دختران از گیسوی خودشان آوردند و از دریا مروارید آوردند و بازرگانان از پارچه های نفیس آوردند و هر کس چیزی آورد تا عروسک رستم را بسازند . آنها با این وسیله هایی که از جاهای گوناگون آمده بود عروسکی شبه رستم ساختند و راهی میدان جنگ کردند و دشمنان فکر کردند که خود رستم است و به ترس افتادند و سام پیروز شد .
کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 256 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53