نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( دومین نشست اردیبهشت ماه 98 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

*شماره نشست:44  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: گوسفندی که می خواست بزرگ باشد خیلی بزرگ * نویسنده: ژوزف تئوبالد * معرفی‌کننده : نگین دودانگه

* ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان  * سال نشر: 1384 *موضوع: علوم محض

متن معرفی ...

گوسفندها از صبح تا غروب توی علفزار باهم بازی کردند اما برفی بازی نمی کرد . پشمی از او علتش را پرسید و برفی گفت که خیلی کوچک است و نمی تواند بالا بپرد و بدود ولی پشمی گفت من تو را همینطور که هستی دوست دارم . ولی برفی می خواست کمی گنده تر بشود . برای همین تصمیم گرفت بیشتر از گوسفندهای دیگر علف بخورد . برفی هر روز بیشتر از قبل علف خورد و بزرگ و بزرگتر شد . خیلی زود توانست از گوسفندهای دیگر تند بدود و بالاتر بپرد . برفی روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد . اما باز بیشتر و بیشتر می خورد تا جایی که دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد . گوسفندهای دیگر به او گفتند : جنگل را نخور . پشمی گفت : برفی خیلی گنده شده ای . اما برفی که خیلی دوست داشت باز هم بزرگتر بشود گفت : فقط کمی بیشتر . و در یک چشم به هم زدن جنگل را خورد . پشمی گفت دیگر بس است . اما برفی آن قدر سرش شلوغ بود که صدای او را نشنید . او کوههای سرسبز را تند قورت داد . تمام آب رودخانه را خورد . اما باز هم بیشتر می خواست . برفی زمین را گاز زد و یکی از کشورهای دنیا را خورد . امام بعد از آن دیگر چیزی نخورد . حالا تنهای تنها شده بود . دلش برای درختها ، چمنزار و گوسفندهای دیگر تنگ شده بود . دلش می خواست دوباره پشمی را ببیند . برفی خیلی ناراحت بود . حالش اصلا خوب نبود با صدای بلند بع بع کرد . ناگهان عطسه ای کرد و دهانش باز شد و همه چیزهایی را که خورده بود از دهانش بیرون ریخت . حال برفی بهتر شد . پشمی گفت من تو را فقط همین جور که هستی دوست دارم . برفی گفت : من هم خودم را همین طور که هستم دوست دارم .

 

*شماره نشست:44  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: بچه ها و کاردستی * نویسنده: مرتضی امین * معرفی‌کننده : محنا رجبی

* ناشر: موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت * سال نشر: 1389 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

هوای صبحگاهی بسیار خنک و لذت بخشی بود . حمید و حامد از صبح زود در ایوان خانه نشسته بودند و داشتند با کاغذ و مقوا کاردستی درست می کردند . حمید با مداد و خط کش نقش چیزی را روی مقوا کشید . و دوستشان هم پیش آنها هم آمد . مریم و زهره هم آمدند تا با مقوای صورتی برای کاردستی آنها گل درست کنند . پروانه پیش آنها آمد و بچه ها سلام کردند و گفتند تو دیروز از کار و تلاش امام حرف زدی و ما هم تصمیم گرفتیم با هم کار کنیم . آنها کارشان تمام شد و ایوان را تمیز کردند و رفتند که کتاب مطالعه کنند . حمید گفت می خواهم درسم را خوب بخوانم تا مثل امام معلم خوبی بشوم . پروانه گفت امام وقتی صدای اذان را می شنیدند برای نماز آماده می شدند . و کارهایشان را هم انجام می دادند و کتابهای زیادی هم داشتند . و با شروع انقلاب کار امام بیشتر شد و با اینکه پیر شده بودند باز در کارها تلاش زیادی داشتند . پدر بزرگ هم به بچه ها پیوست و به داستانهای پروانه گوش داد .

 

*شماره نشست:44  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب:قطره سحرآمیز : افسانه آنوشکا و اینوشکا * نویسنده: برایان دان * معرفی‌کننده : زهرا قدیمی

* ناشر: زیتون * سال نشر: 1382 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

روزی روزگاری یک پیر مرد و پیر زنی زندگی می کردند که یک دختر و یک پسر داشتند . اسم دختر آنوشکا و اسم پسر اینوشکا بود . پدر و مادرشان مردند و آنها تنها ماندند و به جایی رفتند که بتوانند زندگی کنند . یک جادوگر از پشت به دنبال آنها می رفت . آنها تشنه و گرسنه بودند که یک سطل آب پیدا کردند . آنوشکا نذاشت که برادرش از آن بخورد چون ترسید چیزی در آن باشد . آنها به یک چشمه رسیدند و اینوشکا از آب آن خورد تبدیل به یک بزغاله شد . و خواهرش گریه کرد در این موقع یک تاجر آمد و گفت چرا گریه می کنی . آنوشکا ماجرا را گفت . تاجر او را به خانه ی خودش برد . جادوگر خیلی حسودی کرد و خودش را به پیرزنی تبدیل کرد و وقتی تاجر در خانه نبود به آنجا رفت . و به آنوشکا گفت بیا به کنار رودخانه برویم . جادوگر دخترک را به رودخانه انداخت و فقط بزغاله از ماجرا باخبر بود و جادوگر هم خودش را به شکل دخترک در آورد . یک روز دخترک به تاجر گفت سر این بزغاله را ببر و تاجر با اصرار زیاد او قبول کرد . بزغاله پیش رودخانه رفت و همه ی جریان را به صورت شعر و آواز به خدمتکار فهماند و خدمتکار هم همه ی ماجرا را به تاجر گفت . آنها آنوشکا را از رودخانه در آوردند و بزغاله گریه کرد و اشکی به گونه اش افتاد و تبدیل به اینوشکا شد و جادوگر رفت و آنها سالیان سال باهم زندگی کردند .

*شماره نشست:44  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: سرزمین نیلوفر * نویسنده: محمد رضا یوسفی * معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: خانه ادبیات * سال نشر: 1391 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ...

فریدون شاه مشغول نگاه کردن به بازی بچه ها بود که با هم جنگ می کردند . به مادرش گفت چرا همه در این دنیا در پی جنگ و ... هستند آیا راهی هست که همه با هم در صلح باشند . فرانک مادر فریدون شاه به کودکان نگاه می کرد که با شمشیرهای چوبیشان باهم جنگ می کردند و دو گروه سفید و سیاه شده بودند . بعد از آن روز فرانک به همه روستائیان گفت که دیگر خراج از کسی نمی گیرد و تمام گنج و طلای خزانه را که هفت بار می شد بین هفت ولایت تقسیم کرد و تمام نگهبانان را تعطیل کرد و گفت دیگر پولی ندارم در قبال حقوق به شما بپردازم و ... . بزرگان از کارهای فرانک باخبر شدند و پیش او رفتنذد و علتش را جویا شدند و فریدون هم از او علت را پرسید . فرانک هم به آنها بچه هایی را نشان که قبلا با هم در حال جنگ بودند و الان داشتند روی همه گلهای نیلوفر می ریختند و به آنها گفت بچه ها از ما یاد می گیرند و هر آنچه را که ما انجام می دهیم را انجام می دهند .

 

*شماره نشست:44  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: شتر مو قرمز * نویسنده: علی باباجانی * معرفی‌کننده : نازنین دودانگه

* ناشر: براق * سال نشر: 1395 *موضوع: دین

متن معرفی ...

در این داستان قرآنی ماجرای قوم ثمود و نافرمانی آنان از امر خداوند که توسط پیامبرش، حضرت صالح (ع)، به مردم ابلاغ شد، روایت می‌شود. قوم ثمود بت پرست بودند ، حضرت صالح (ع) برای بشارت به آنها فرستاده شده بود ولی آنها از فرمانهای ایشان سرپیچی می کردند تا اینکه حضرت صالح (ع) از طرف خداوند معجزه ای برای آنها آورد تا آگاه شوند . معجزه ی او این بود که از دل کوه شتری را بیرون آورد او به مردم قوم ثمود گفت که این شتر از طرف خداوند است و باید از این نهر آب بخورد و کسی حق ندارد مانع او شود . یک روز یکی از قوم ثمود شتر را که مشغول آب خوردن از نهر بود سر برید و این قوم دچار عقوبت شدند . و نابود شدند .  

 حق‌طلبی و خداشناسی و عبرت گرفتن از زندگی گذشتگان از اهداف این کتاب است .

 

*شماره نشست:44  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: گرگی که نبود * نویسنده: علی باباجانی  * معرفی‌کننده : هدیه دودانگه

* ناشر: براق * سال نشر: 1395 *موضوع: دین  

متن معرفی ...

این کتاب در مورد داستان زندگی حضرت یوسف (ع) است . ایشان فرزند حضرت یعقوب بودند و چون مورد علاقه ی پدر بود برادرانش به به او حسادت می کردند . یک روز آنها تصمیم گرفتند که یوسف (ع) را بکشند پس به پدرشان گفتند ما یوسف (ع) را به صحرا می بریم تا در کنار ما باشد . پدرشان با اصرار زیاد آنها راضی شد تا یوسف (ع) را با آنها بفرستد . آنها وقتی یوسف (ع) را به صحرا بردند با درگیری لباسش را درآوردند و با خون گوسفند خونیش کردند و حضرت یوسف (ع) را داخل چاه آب انداختند و به پدرشان گفتند او را گرگ خورد . پدرشان خیلی ناراحت شد و به گریه و زاری پرداخت . حضرت یوسف (ع) را هم کاروانی که در راه بودند از چاه درآوردند و به مصر بردند و به یک فرمانده ثروتمند فروختند . حضرت یوسف (ع) در جوانی عزیز مصر شد و او و خانواده اش همدیگر را پیدا کردند .

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 194 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53