نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( اردیبهشت ماه 98 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان

 

*شماره نشست:43  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: داستان های پندآموز کلیله و دمنه داستان ماهی خوار و خرچنگ * نویسنده: مجید مهری * معرفی‌کننده : نازنین زهرا دودانگه

* ناشر: الینا ، انتشارات ملینا * سال نشر: 1396 *موضوع: علوم اجتماعی

متن معرفی ... 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . چند تا ماهی بودن که تو دریا مشغول بازی بودن یک روز خرچنگ پاش زیر سنگ بزرگ گیر کرده بود با هزار زحمت ماهی ها تونستن اون سنگ رو بلند کنند و خرچنگ رو نجات بدن . بعد از اون یه تور بزرگ ماهی ها رو گیر انداخت . ماهی ها داد زدند و خرچنگ صدای ماهی ها رو شنید . خرچنگ به ماهی ها گفت : نگران نباشید من تو رو با چنگالهایم پاره می کنم . بعد با هزار زحمت خرچنگ با چنگالهایش تور را پاره کرد و ماهی ها یکی یکی از تور افتادند پایین . و ماهی ها از خرچنگ تشکر کردند .

 

*شماره نشست:43  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: شتر ساده دل * نویسنده: اسماعیل هنرمندنیا * معرفی‌کننده : تینا عزیزخانی

* ناشر: سایه گستر * سال نشر: 1387 *موضوع: علوم محض  

متن معرفی ...

روزی شتری بود که از نخوردن غذا لاغر شده بود . یک روز که همه خواب بودند شتر آرام آرام به راه افتاد و به صحرای خوب و پرعلف رسید . چند روز گذشت به جنگل رسید و شیر و روباه و گرگ را دید و تصمیم  گرفت که با آنها بماند . روباه و گرگ و شیر تصمیم گرفتند تا شتر را بخورند و هر روز به او غذا دادند تا چاق شود . شیر در حال شکار زخمی شد . روباه و گرگ وقتی که شتر خوابیده بود نقشه کشیدند . شتر را پیش شیر بردند و شیر به شتر حمله کرد و شتر را کشت و روباه و گرگ به شیر گفتند که تو نباید از گوشت شتر بخوری چون بدتر می شوی و خودشان شتر را خوردند .

 

*شماره نشست:43  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: لباس عروسی * نویسنده: حسین فتاحی  * معرفی‌کننده : زهرا قدیمی

* ناشر: قدیانی ، کتابهای بنفشه * سال نشر: 1394 *موضوع: دین

متن معرفی ...

عروسی حضرت فاطمه (س) . بچه ها در کوچه و حیاط بازی می کردند . زنی فقیر آمد و فهمید که عروسی حضرت فاطمه (س) است . دوست داشت در عروسی شرکت کند ولی لباسهای کهنه ای داشت . رفت و به در پیامبر (ص) تکیه داد از آنجا حیاط دیده می شد و می توانست عروسی را ببیند . زنی در دیگ را برداشت و با خوشحالی گفت : ام سلمه خیلی خوشحالم . زن فقیر در دل گفت ای کاش لباس نو داشتم و می توانستم در عروسی باشم و با خودش گفت بهتر است بروم از یک نفر لباس قرض بگیرم و بپوشم . و فکر کرد که هر کس لباس خوشگل داشته باشد پوشیده است . زن کنار درخت نشست و دید که گنجشکان هم خوشحالی می کنند . و هم می گفتند و می خندیدند . جمعیت خیلی زیاد شد و فکر کرد که بهتر است از فاطمه (س) لباس بگیرم و پیش او رفت و خجالت کشید . در همان موقع فاطمه (س) پیشش آمد و گفت چه می خواهی ؟ زن گفت آیا لباسی به من قرض می دهی . فاطمه (س) به او لباس عروسی اش را داد و زن گفت این لباس عروسی شما است باید خودتان بپوشید . فاطمه گفت پدرم همیشه می گفت هر چیزی دوست دارید را به فقیران بدهید .

 

*شماره نشست:43  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: امام دوست بچه ها * نویسنده: مرتضی امین * معرفی‌کننده : محنا رجبی

* ناشر: موسسه ی فرهنگی هنری قدر ولایت * سال نشر: 1388 *موضوع: تاریخ و جغرافیا

متن معرفی ...

مریم و زهره در اتاق مشق هایشان را می نوشتند . زهره یک عکس پیدا کرد و به مریم نشان داد و مریم گفت این عکس را میان کتابم دیدم و زهره و مریم به پروانه نشان دادند . . علی از روی پله های حیاط داد زد و گفت من اینجا هستم و علی هم رفت پیش پروانه . زهره از پروانه خواست تا برایش قصه های امام را بگوید . پروانه گفت بله روزی یکی از نزدیکان امام برای دیدار امام به خانه اش آمد . وقتی وارد حیاط شد امام پرسید پس فاطمه را چرا نیاوردی . زن گفت او را نیاوردم . امام گفت اگر او را نیاوردی خودت هم نمی توانی بیایی .

 

*شماره نشست:43  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: بوبی بی خیال * نویسنده: علاء جعفری * معرفی‌کننده : نازنین دودانگه

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم محض

متن معرفی ...

آن روز روز تازه ای از گلزار زیبای ما بود . لبخند خورشید همه جای گلزار و لانه ها را روشن کرده بود . در مدرسه معلم به دانش آموزان گفت : امروز دندان پزشک به مدرسه ی ما می آید تا دندان های شما را معاینه کند . تا از سالم بودن آنها مطمئن شود . خواهش میکنم هنگام معاینه ی دکتر با نظم و آرام باشید . دکتر به مدرسه رسید و از دانش آموزان خواست تا با رعایت نظم و آرامش پیش دکتر بروند . پزشک یک به یک به معاینه ی بچه ها پرداخت . به پرنده ی کوچک گفت : معلوم است که شیرینی زیاد میخوری . یکی از دندانهایت پوسیده شده است و باید درمان شود . به خرگوش گفت : یکی از دندانهای شیری ات به زودی می افتد . نوبت به سگ بوبی رسید . دکتر بعد از معاینه به او گفت : دندان های تو قوی و سالم هستند . وقتی زنگ مدرسه به صدا درآمد بوبی به خانه رفت و ماجرا را برای مادرش گفت . مادرش برایش ناهار آورد او که از دکتر در مورد قوی بودن دندانهایش شنیده بود بزرگترین استخوان را به دندان کشید و دندانش درد گرفت آنها پیش دکتر رفتند و دکتر گفت باید مراقب دندانهایش باشد .  

 

*شماره نشست:43  *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري: اردیبهشت 98

*کتاب: بچه ها مواظب باشید * نویسنده: مرتضی امین * معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: موسسه ی فرهنگی هنری قدر ولایت * سال نشر: 1388 *موضوع: روانشناسی

متن معرفی ...

بچه ها دور حوض نشسته بودند و داشتند باهم حرف می زدند و همینطور منتظر دوستشان پروانه بودند تا بار دیگر بیاید و درباره ی امام حرف بزند . تا اینکه پروانه پرواز کنان به دیدنشان آمد . بچه ها که دور حوض باهم آب بازی می کردند و با آب شلنگ به گلها آب می دادند . همگی خوشحال شدند و به پروانه گفتند : گه دوباره از خاطرات امام خمینی (ره) برایشان حرف بزند . پروانه گفت اول آب را ببندید تا هدر نرود . امام همیشه موقعه ی آبیاری به باغبان خود می گفتند : که آب را به اندازه و خیلی کم مصرف کند . موقعه ای که می خواست آب بخورد به اندازه آب می ریخت تا بقیه ی آب را دور نریزد . وقت وضو فقط اندازه ی سه مشت آب مصرف می کردند . از کاغذ کوچک برای نوشتن استفاده می کردند . در همین موقع حمید گفت : اما من کاغذهای زیادی را مچاله و دور ریختم . حامد گفت من هم همینطور چقدر کاغذ پاره کردم . مریم هم روسری خود را جلو کشید و گفت : حالا باید یاد بگیریم اسراف نکنیم . از وسایل هایمان درست استفاده کنیم . پروانه در ادامه ی حرفهای خود گفت : همینطور امام از اسراف بی رویه ی خیلی چیزها ناراحت می شدند . هروقت چراغی شب ها روشن بود و کسی فراموش کرده بود که خاموش کند امام خودش از جایش بر می خاست و چراغ را خاموش می کرد و به همه توصیه می کرد که اسراف نشود . پروانه نفس عمیقی کشید و روی گل باغچه نشست و گفت برای امروز دیگر کافی است و دیگر باید بروم . بچه ها از جایشان بلند شدند و با خوشحالی از پروانه خداحافظی کردند .

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 192 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53