نشست هاي كتابخانه اي استان زنجان ( مرداد ماه 1398 )

ساخت وبلاگ

نشست هاي كتابخانه  نیلوبلاگ اي استان  نیلوبلاگ زنجان  نیلوبلاگ

 

*شماره نشست:51 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري :مرداد  نیلوبلاگ ماه 98

*کتاب: چهل کوزه طلایی* نویسنده: محمود پور وهاب* معرفی‌کننده : نگین دودانگه

* ناشر: عروج اندیشه* سال نشر:  1389 *موضوع: داستان  نیلوبلاگ های آموزنده

متن معرفی …

ظهر یک روز پادشاه یعنی خسرو انوشیروان رفت تا دربام قصرش قدمی بزند و یک پیر زن را دید که گرمش است و نمی توانئد کوزه ی آب را به صورتش بریزد وآب به آن طرف و به این طرف می رفت و پادشاه پنهانی آن را نگاه می کرد و به خداوند گفت که من را ببخش از همسایگانم خبر ندارم و فقیر هستند و پادشاه در سایه ای نشست و به فکر فرو رفت و یکهو باخودش گفت که کوزه خودم را به او بدهم که از جنس طلااست می تواند برای خودش زندگی خوبی درست کند و کوزه های زیادی بخرد و پادشاه گفت نه نه این راه حل خوبی نیست می فهمد که من اورا در پشت بام دیده ام و خجالت می کشد باید نقشه دیگری بکشم فوری از بام پایین رفت و با وزیر خود گفتگو کرد آنها سرانجام به یک راه حل رسیدند و گفتند که به همه ی همسایه ها یک کوزه طلایی بدهند و به وزیر گفت جستجو کند ببیند چند همسایه فقیر هستند وزیر پیش پادشاه رفت.

 پادشاه روی تخت نشسته بود وزیر تعظیم کرد و گفت چهل همسایه فقیر وجود دارد فوری چهل کوزه طلایی تهیه کردند و به پیر زن هم یکی از آنها را دادند و خیلی خوشحال شد.

 

شماره نشست:51 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه  نیلوبلاگ:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري :مرداد  نیلوبلاگ ماه 98

*کتاب: دیگی که زایید* نویسنده: محمود پور وهاب* معرفی‌کننده : محدثه عزیزخانی

* ناشر: عروج اندیشه* سال نشر:  1388 *موضوع: داستان  نیلوبلاگ های آموزنده

متن معرفی …

آورده اند که مردی یک همسایه مغرور و حیله گرداشت این همسایه هرجا می رسد با غرور تمام زرنگی هایش از خودش تعریف می کند روزی مرد قصه ما از کوچه می گذشت و دید که همسایه مغرورش چند نفر را بیرون مغازه اش نشانده است و خودش هم پیش آنها بود واز خودش و کارهایش تعریف می کرد همسایه می گفت من سفر های زیادی رفته ام و سر سفره های زیادی نشسته ام وخرید وفروش زیادی کرده ام با دیگران تاحالا کسی نتوانسته است مرا فریب بدهد که تو می خواهی من را فریب بده یو مال واموال من را بالا بکشی و همسایه گفت از تو زرنگ تر و پر حیله گر هم هست و همسایه مغرورش گفت من تا حالا فریب کسی را نخورده ام تا حالا از خودم زرنگ تر ندیده ام اگر تو راست می گوی ثابت کن دوسه روز از این ماجرا گذشت مرد یک شب رفت دم در همسایه مغرورش گفت من دیگم را پیدا نمی کنم که غذا درست کنم لطفا دیگت را به من قرض بده همسایه رفت دیگ همسایه اش را داد همسایه مغرور به دیگش نگاه کرد و گفت انگار اینکه دیگ کوچک شما توی دیگم جامانده نه نه آن هم مال شماست آخه دیشب دیگ شما زایید و این دیگ کوچولو بچه آن است مرد لبخندی زد و گفت همانطور که دیگ می تواند بزاید می تواند هم بمیرد مرد همسایه که جوابی نداشت بدهد به خانه اش رفت و پس از چند دقیقه ی دیگر با دیگ کوچک مرد برگشت وگفت همسایه ی عزیزم حق با تو است تو ثابت کردی که دست بالای دست بسیار است و تو از من زرنگ

 تری خواهش می کنم این دیگت را بگیر و دیگم را پس بده.

 

*شماره نشست:51 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري :مرداد  نیلوبلاگ ماه 98

*کتاب:  وقتی خوشحال می شویم* نویسنده: تریسی هورونی* معرفی‌کننده : محنا رجبی

* ناشر: پنجره* سال نشر:  1392 *موضوع: داستان های تخیلی

متن معرفی …

وقتی خوشحالم سرحال و بازی گوشم و باز وقتی خوشحالم لبخند بر لب دارم و همه چیز برایم شگفت انگیز است و بعضی وقتها انقدر خنده می کنم که آخرش دل درد می گیرم خندیدن من را خوشحال می کند و باز وقتی خیلی  خوشحالم چون با دوستانم هستم و یا با مادر بزرگم کولوچه می پزیم وقتی پدر مرا به بیرون می برد و چای درست می کنیم و کنار آتش میخوریم و می خندیم و باز می خندیم به آسمان پر ستاره نگاه می کنیم و همه جا در سکوت است خوشحال بودن به من کمک می کند که صبورتر باشم و برای هر مشکل کوچکی عصبانی نشوم خوشحال بودن باعث می شود که با دیگران خوش رفتاری بکنم و بیشتر مراقب آنها باشم شادی به کسانی که بداخلاق هستند و یا غمگین هستند کمک می کند که حس بهتری داشته باشیم.

 

*شماره نشست:51 *شهرستان: ابهر      * كتابخانه:   باقرالعلوم (ع)  * ماه برگزاري :مرداد ماه 98

*کتاب:  نوبت به نوبت* نویسنده: مسلم ناصری* معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: قدس رضوی* سال نشر:  1391 *موضوع: داستان های مذهبی

متن معرفی …

تق ، تق، تق!فاطمه جارو را کنار نخل گذاشت وبه طرف در رفت بوی عطر پدر را شناخت در را باز کرد چهره ی خندان پدر را دید پیامبر سلام کرد و داخل شد حیاط جارو شده بود فقط اطراف نخل مانده بود فاطمه از پیامبر خواست که به اتاق برود داشتند صحبت می کردند که صدای گریه ای بلند شد پیامبر به سوی اتاق فقت و فاطمه دوباره مشغول جارو کردن شد پیامبر وارد اتاق شد نوه کوچکش (حسین )آرام خوابیده بودو تبسمی بر لب داشت ، اماحسن چشمانش را می مالیدو باصدای خواب آلود گریه می کرد و آب می خواست حسن با دیدن پدر بزرگش از او خواست که صبر کند بعد به طرف مشک رفت و پیاله را پر آب کرد برگشت و کنار نوه ی بزرگش نشست اشک های اورا پاک کرد می خواست آبش بدهدکه حسین بیدار شد حسین با دیدن پدر بزرگ که می خواست به برادرش آب بدهد گفت من هم تشنه هستم پدر بزرگ لبخندی زد و گفت صبر کن نوبت تو هم می رسد و پیاله ای را به حسن داد اما نوه ی کوچکش اصرار می کرد که اول به او آب بدهد فاطمه کنار پنجره آمد پیامبر را دید که پیابله را به فرزند بزرگش داد فاطمه خندید و گفت پدر حسن را بیشتر دوست داری پیامبر از پنجره نگاه کرد فاطمه در آفتاب ایستاده بود همانطور که به حسن کمک می کرد آب بخورد لبخندی زد و گفت پیش من هردو مساوی هستند با اینکه حسین کوچک تر هست اما باید صبر کند تا نوبتش برسد فاطمه فکر کرد پدر این جا هم عدالت را رعایت می کند پیامبر کنار حسین نشست و اورا روی زانونشاند وبامهربانی موهای نرمش را نوازش کرد و کمکش کرد تا آب بخورد.  

 

کتابخانه باقرالعلوم درسجین...
ما را در سایت کتابخانه باقرالعلوم درسجین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : webagerlibrarypo بازدید : 199 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:13